پدر شهید در همین راستا با بیان نگاشتهشدن فوری و پیش از شروع مأموریت مستشاری این وصیتنامه توسط فرزند شهیدش با وجود قلم خوردگیها، به تماس شهید از سوریه با همسر شهید و اطلاع وی از وجود وصیتنامه نوشته شده در سوریه اشاره کرد و گفت: اکنون چند روزی است وصیتنامه شهید فیروزآبادی که در سوریه نگاشته شده به دست ما رسیده است.
همانگونه که در سفارش بنیانگذار انقلاب اسلامی برای مطالعه و تفکر در وصیتنامه شهدا تأکید شده است، خواندن و تعمق در متن وصیتنامه شهید فیروزآبادی دل را منقلب، احساسات را برافروخته و غرور را به هر انقلابی و حامی جریان و لایت و مقاومت هدیه میکند.
شهید در متن این وصیت، سربازی برای حضرت زینب(س) را یکی از آرزوهای دستیافته برای خود میپندارد و در ادامه اذعان میکند: امیدوارم که در این راه نیز به درجه رفیع شهادت نایل شوم.
این شهید مدافع حرم اهل بیت در جملاتی توفنده که نشان از اوج هیجان همراه با شعور در میانه میدان نبرد حق علیه با باطل دارد، تأکید میکند: اگر جهانخواران بخواهند مقابل دین ما بایستند، ما در مقابل آنان خواهیم ایستاد و تا نابودی کامل آنها از پای نخواهیم نشست.
وی در ادامه بیان میکند: یا همه آزاد میشویم و یا از مرگ شرافتمندانه استقبال خواهیم کرد. اما در هر حال پیروزی با ما خواهد بود و ای مردم مسلمان، ما برای خاک نمیجنگیم بلکه برای اسلام عزیز میجنگیم.
شهید فیروزآبادی درجملاتی عرفانی تصریح میکند: من تا امروز مرده بودم و در این لحظه آغاز جهاد و شهادت، گویی تازه متولد شدم و زندگی با دید نور را آغاز کردم، شهادت انسان را به درجه اعلای ملکوتی میرساند و این فدا شدن در راه خدا چقدر زیبا است.
وی در بخش دیگری از وصیت خود در سفارش به دخترانش، اظهار میکند: طوری رفتار کنید که شایسته یک دختر پاک اسلامی است، هرگز چادر را از سر خود نگیرید و با پوشش کامل اسلامی در کوچه و خیابان حاضر شوید تا چشم ناپاک نامحرمان دنبال شما نباشد.
شهید فیروزآبادی بر فکر تمام وقت به امام زمان(عج)، مدافع خوب برای ولایت و گوش به فرمان ولی فقیه بودن سفارش میکند و میافزاید: نماز را ترک نکنید، چون من و امثال من برای به پا داشتنن نماز است که جهاد کردیم.
بنابر درخواست خانواده شهید عبدالرحیم فیروزآبادی، پیک نکا از انتشار تصویر وصیت، خودداری نموده و تنها به انتشار عین متن وصیتنامه شهید اکتفا میکند که میتوانید در ادامه متن کامل وصیتنامه شهید را مطالعه کنید:
سلام خدمت خانواده عزیزم، امیدوارم که در تمام حالات سالم باشید در پناه حضرت حق و ولی عصر(عج)، این نوشته بعنوان وصیتنامه اینجانب عبدالرحیم فیروزآبادی فرزند ابراهیم است.
باتوجه به اینکه لطف خدا شامل حال بنده شده و بعنوان یکی از سربازان خانم بیبی زینب شدم و به یکی از آرزوهایم رسیدم، امیدوارم که در این راه هم به درجه رفیع شهادت نایل شوم.
از خداوند میخواهم که به خانواده و پدر و مادرم و برادر و خواهرانم صبری عظیم عنایت کند که بتوانند همچون بیبی زینب در برابر مصائب و سختیها صبر پیشه کنند و برای رزمندگان اسلام دعا کنند.
همسر عزیزم خیلی تو را دوست دارم و امیدوارم که در پناه حضرت حق سالم و سلامت باشی و باتوجه به عنایت حضرت ولی عصر(عج) بتوانی فرزندانی پاک و سالم تربیت کنی که بتوانند مدافع ولایت باشند.
فاطمه جون و حنانه عزیز، طوری رفتار کنید که شایسته یک دختر پاک اسلامی است و هرگز چادر را از سر خود نگیرید و با پوشش کامل اسلامی در کوچه و خیابان حاضر شوید تا چشم ناپاک نامحرمان دنبال شما نباشد. همیشه و در تمام حالات به فکر امام زمان(عج) باشید و مدافع خوبی برای ولایت. به هیچ وجه نماز خود را ترک نکنید چون من و امثال من برای به پا داشتن نماز است که جهاد کردیم. گوش به فرمان ولی فقیه باشید. درس خود را بخوبی بخوانید تا شخصی مهم در مملکت شوید که بتوانید پدر و مادر خود را سرافراز و سربلند کنید و ملت و مردم به شما احترام بگذارند. هرگز مادر خود را تنها نگذارید و به او که برای بزرگ و تربیت کردن شما خیلی خیلی زیاد زحمت و رنجها کشیده است.
از پدر و مادر عزیز و مهربانم خیلی عذر میخواهم که برای من زحمتهای زیادی را کشیدن تا مرا به این راه هدایت کنند، امیدوارم که مادرم مرا حلال کند که بدون خداحافظی از او وارد این میدان جنگ شدم.
اگر جهان خواران بخواهند در مقابل دین ما بایستند ما در مقابل آنان خواهیم ایستاد و تا نابودی کامل آنها از پای نخواهیم نشست یا همه آزاد میشویم یا از مرگ شرافتمندانه استقبال خواهیم کرد اما در هر حال پیروزی با ما خواهد بود و ای مردم مسلمان ما برای خاک نمیجنگیم برای اسلام عزیز میجنگیم. من تا امروز مرده بودم و در این لحظه آغاز جهاد و شهادت گویی تازه متولد شدم و زندگی با دید نور را آغاز کردم. شهادت انسان را به درجه اعلای ملکوتی میرساند و این فدا شدن در راه خدا چقدر زیباست.»
شهید عبدالرحیم فیروزآبادی در تاریخ 16 آذر 94 درحالی که در عملیات مستشاری برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) در سوریه قرار داشت، دعوت حق را لبیک گفت و شربت سرخ شهادت را نوشید.
.
تصاویر شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم
دلم خواهد که من یار تو باشم /همیشه من مدد کار تو باشم
امیدم هست اندر غربت تو / انیس و یار و غمخوار تو باشم
زیباترین صحنه ی عشق را در عالم به محبت مادر تشبیه کرده اند. می گویند در بازار محبت آنکه بیش از همه عاشقی کند، نمی تواند اندکی از مهر مادر را ترسیم کند. خداوند این محبت را در دل مادر به ودیعت نهاد تا مردم معنای عشق را دریابند. حال اگر این محبت دو سویه باشد، صحنه ی زیباتری ترسیم می شود. آری، چه زیباست عنایت مادر به فرزند و ارادت فرزند به مادر. این غایت و نهایت عشق است.
دوران جهاد، دوران رشد و شکوفایی این محبت بود. دوران دفاع مقدس عرصه ای بود که مظهر تجلی لیله ی فاطمی شد. در این راه برخی بودند که گوی سبقت را از بقیه ربودند، و بعضی رزمندگان «لشگر ویژه 25 کربلا» در این مسیر، صبر ورزیدند و آن قدر در وادی عشق، ارادت خالصانه نشان دادند تا اینکه «مادر» آنها را مورد عنایت خویش قرار داد. سردار خستگی ناپذیر فرمانده دلاور و تکاور «صابرین 1 لشگر 25 کربلا» شهید جاویدالاثر سید جلال حبیب الله پور شاهد این سخن است، او که با عشق و با عنایت مادر، و ذکر یازهرا س، عملیاتهای یگان ویژه صابرین را در شمال غرب کشور با رزمندگان تکاور صابرین پیش می برد و در بیش از پنجاه عملیات برون مرزی برای پاکسازی گروهک تروریستی پژاک در شمال غرب، شرکت نموده بود و چندین بار تا سر حد شهادت پیش رفت و آسیب های جدی از ناحیه گردن و زانوانش دید اما هیچ وقت جایی بازگو نکرد و میگفت درد برای خدا لذت دارد و ناب شدن بی ذوب شدن هرگز میسر نیست.
سید جلال عزیز در جنگ سخت؛ «دوران دفاع مقدس» همراه با رزمندگان لشگر خط شکن 25 کربلا در عملیاتهای مختلف به فرماندهی سرداران شهید حاج بصیر، طوسی، نوبخت، علیزاده و خوشنویس حماسه ها آفریدند.
سید جلال عزیز در جنگ نیمه سخت؛ «عرصه ی امنیتی» در عرصه ی اقدامات غافل گیرانه ی امنیتی و مقابله با آشوبها و بحرانهای داخلی توانمندی بالایی داشت و از این توانمندی برای کمک به سربازان گمنام وزارت اطلاعات از او بهره گرفته شد و در خرداد ماه 84 برای دستگیری سران ضد انقلاب در روستاهای شهرستان سلماس با فرماندهی سید عزیز و فداکاری و ایثار او و یارانش چنان ضد انقلاب را قلع و قمع نمودند که مسئولین استان آذربایجان غربی را به اعجاب و تحیر در آوردند.
سید جلال عزیز در جنگ نرم و در مواجهه با بحران ها و آشوب های داخلی و مقابله با فتنه هایی همچون 18 تیر 78، جریان براندازی ملی-مذهبی در سال 79، از بین بردن حرکت های ضدانقلابی و تحرکات خزنده و پنهان فتنه گران 88 در راستای رسالت پاسداری نقش برجسته ای در آرامش بخشی به فضای جامعه ی ایران اسلامی و تقویت سنگرهای دفاع فرهنگی ایفا نمود.
سید جلال عزیز؛ یکی از بهترین های صابرین 1 بود که کمتر حرف می زد و بیشتر مرد عمل بود، او که به ظاهر قد متوسط داشت، اما مغزی متفکر و دانش نظامی زیادی داشت. سید شهید ما، فرمانده تیم های عملیات های ضربتی شامل عملیاتهای تاخت و تاز سریع، عملیاتهای بازدارنده و عملیاتهای نجات در شمال غرب کشور بود. او که داوطلب اغلب ماموریت های پیاده سبک مربوطه به هوابرد، یورش هوایی در تداوم آموزش بود. او از نیروهای نخبه ی دوره آموزش فرماندهی و کنترل صابرین 1 سپاه بود.
شهیدان سید محمود موسوی، کمیل صفری تبار، محمد منتظر قائم، محمد محرابی، محمد غفاری از دانش آموختگان جوان مکتب «فاطمی» هستند که در سال 1390 به فرمان فرماندهی کل قوا حضرت امام خامنه ای لبیک گفته و از مواضع دفاعی در شمال غرب کشور خارج شده و در مقابل ایادی استکبار قد علم کردنند و به مبارزه و جهاد برخاستند و نتیجه ی این جهاد مشخص است. آن که برای عقیده می جنگد هر کجا باشد همیشه پیروز است و این سنت روزگار است. شهریور ماه سال 1390 پیشکسوتان و جوانان یگان صابرین به حال شهدای گردان قمربنی هاشم (ع) به فرماندهی سردار شهید جعفرخانی غبطه خوردند و سید جلال عزیز در سوگ فراقشان آرام آرام گریست و از خدای خویش تمنای شهادت نمود و امروز ما، در اردیبهشت ماه 94 به حال سید جلال جاویدالاثر، معروف به شهید چمران صابریــن 1 غبطه می خوریم و در شب وفات حضرت زینب (س) گرد هم می آییم تا از خاطرات آن سردار بی مزار مدافع حرم بشنویم، شاید ما هم به قافله ی خونین «لاله های زهرایی» برسیم! حضرت حق را خواستاریم تا ما را به روزی سرشار از برکت امام حکیم مان خامنه ای عزیز مرزوق سازد و ولایی بودن و مجاهدت و فهم زیستن انقلابی را تقدیرمان سازد و ان شالله به حق دوستان شهیدمان ما را به پدران و برادران و همسنگران و همرزمان شهیدمان برساند.
ی روز ساربان گفت چه انگشتری
شنیدم که زج گفت عجب دختری
نبودی که هر کی پی چاره بود
ندیدی که دعوا رو گهواره بود
ی عده نگاشون به گوشواره بود
ی مردی پی قبر شیرخواره بود
تو بازار کوفه پر روسری
برا دیدن ما شده بود محشری
به یک مردی گفتم بده معجری
به خنده بهم گفت مگه دختری
به هر علتی بی بهونه زدن
میدیدم که قدم کمونه زدن
تو کل مسیر تازیونه زدن
روی قیمت ما ها چونه زدن
شنیدم تو گودال که ریختن سرت
چقد نیزه جا شد به رو پیکرت
متن مداحی
کربلایی
مجید رضانژاد
وداع فرزند 40 روزه شهید مدافع حرم با پیکر پدر +عکس
فرزند دوم جواد محمدی؛ شهید مدافع حرم، «علی اکبر» نام دارد. او دو روزه بود که پدرش راهی سوریه شد. علی اکبر حالا 40روزه و شیرخواره است که با پیکر مطهر پدر برای آخرین بار وداع میکند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید جواد محمدی(مهدی محمدی منفرد) از مشهد مقدس داوطلبانه راهی سوریه شده و چند روز پیش به شهادت رسیده و به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. برادر شهید مدافع حرم مهدی محمدی مفرد در گفتوگو با تسنیم با اشاره به خصوصیات اخلاقی و شخصیتی شهید گفت: برادرم در تمام هیئتها فعالی بود حتی بسیاری از جلسات مهدیه مشهد را نیز خود پایهگذاری کرده است. بعد از جنگهایی که در سوریه شکل گرفت و کشورهای بسیاری بر آن دامن زدند گفت من باید هر طور که امکانش باشد به سوریه بروم. گفتم شما دو فرزند کوچک داری اما نتوانستم مانع رفتنش شوم. معتقد بود هر جا اسلام و مسلمانان در خطر باشند باید رفت، اسلام مرز ندارد وقتی به شیعیان سوریه و حرم حضرت زینب(س) جسارت کنند به حرم امام رضا(ع) و مردم ایران هم ممکن است جسارت کنند.
وی در ادامه گفت: برادرم دو فرزند دارد که ابوالفضل سه ساله و علی اکبر چند روزه است، مهدی میگفت: "اگر امروز به سوریه نروم چطور میتوانم انتظار داشته باشم فرزندانم در کشورشان امنیت داشته باشند." برادرم از طریق لشکر فاطمیون اقدام کرد و مدتی در تهران در یک دوره آموزشی داشت. فرزندش دو روزه بود که داوطلبانه راهی سوریه شد. بعد از 38 روز در 15 بهمنماه سال جاری در عملیات نبل و الزهرا به درجه رفیع شهادت نائل شد.
محمدی افزود: روز جمعه برای شناسایی پیکرش به تهران رفتیم، گلوله به صورت مهدی خورده بود و نیمی از صورتش از بین رفته بود.10 روز مانده بود که به سوریه برود برای دوره فوق لیسانس ثبت نام کرده بود، شرایط تحصیلی، شغلی و مالی مهدی خیلی خوب بود برخلاف عقیده برخی که معتقدند مدافعان حرم برای پول از جان خود میگذرند باید بگویم مهدی کارمند حراست فرودگاه بود و هیچ نیاز مالی نداشت. تنها برای دلش و عشقی که به ائمه اطهار داشت رفت و در نهایت شهید شد.
پیکر مطهر این شهید والامقام در روز 19 بهمن ماه 94 از مهدیه مشهد به سمت حرم تشییع شد و در گلزار شهدای مدافع حرم بهشت رضا(ع) به خاک سپرده شد.
فرزند دوم شهید جواد محمدی، علی اکبر نام دارد. او دو روزه بود که پدر راهی سوریه شد. علی اکبر حالا در 40 روزگی با پیکر مطهر پدر برای آخرین بار وداع میکند. تصویر وداع فرزند چهل روزه شهید جواد محمدی با پیکر پدر ثبل از مراسم خاکسپاری در ادامه قابل مشاهده است:
خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مریم اختری؛ گاهی نیاز است در برابر عظمت شهدا فقط سکوت اختیار کرد... در برابر مردانگی، مقابل غیرت آنها... حالا نظام اسلامی، از سال 57 که نه حتی بسیار دورتر از آن، شاید از سال 42 شمسی نه تنها برای استقرار و نمایش شمایی از حکومت شیعی، که برای نهضت جهانی اسلام، «جوان» تقدیم میکند... آنهم با اشتیاق خود آنها... حال که زبان از گفتن درمورد آنها عاجز است، باید سکوت کرد! بازخوانی خاطرات و لحظات زندگی شخصی مدافعان حریم عقیله بنی هاشم حس احترام و ارادت به ساحت مکرم شهدا را دوچندان کرده، انگار که قرار است کلام چمران شهید را اثبات کنند که «هنگامی که شیپور جنگ نواخته میشود، شناختن مرد از نامرد آسان میشود...» «شهید عبدالصالح زارع بهنمیری» یکی از این شهدای عزیز مدافع حرم است که چندی است لحظاتی از زندگی او را از زبان همسرش «زهرا (سمیرا) کمالی» به نظاره نشستهایم. بخش نخست و دوم این گفتگو طی روزهای قبل منتشرشده است و اکنون بخش پایانی ارائه خواهد شد. *مرخصی برای خدمت محرم در فکه همسرم از قبل از ازدواج، محرمها را به فکه میرفت. این روند بعد از ازدواج هم ادامه داشت و تا شهادتش ترک نشد. از چند روز قبل از تاسوعا و عاشورا با دوستانش به فکه میرفتند تا مقدمات پذیرایی از مهمانان شهدا را آماده کنند. فکه یکی از مناطق عملیاتی دوران 8 سال دفع مقدس است که با 2 عملیات والفجر مقدماتی و والفجر 1 شناخته شدهتر است. نوع شهادت شهدای آنجا، مظلومیت دوچندانشان و اینکه هنوز جز مناطق بکرتر بوده و حتی همچنان تفحص شهدا در آنجا انجام میشود جایگاه خاصی به فکه بخشیده است. خاک فکه رملی است و حتی راه رفتن عادی روی خاکهای آن مشکل است. حال در آن بیابان باید تمام امکانات رفاهی برای افرادی که میخواهد برای عزاداری آنجا بیایند فراهم شود. کار سخت و دشواری بود. علمکردن خیمهها، آبرسانی، غذا، برنامههای فرهنگی، سخنران، مداح و... همه و همه هماهنگی زیادی نیاز داشت. *لذت خدمت به شهدا همیشه همینطور بود که از کارهای سختی که به نظرش انجامش لازم بود فرار نمیکرد و حتی خودش را به سختی میانداخت. لذت عجیبی از خدمت به شهدا میبرد. بعد ازدواج ما، 2 سال تا شهادتش فاصله بود که متأسفانه نتوانستم با او به فکه بروم. آقاصالح با دیگر دوستانش به خدمت مشغول بودند و امکان اینکه حتی در مسیر هم باهم باشیم وجود نداشت. من باید با کاروان دیگری میرفتم و تنها از مراسم استفاده می کردم و برمیگشتم. یادم هست هر دو سال بین کاروانهای مختلف جستوجو کرد تا من با بهترین آنها بروم، اما قسمت نشد و صالح تنها میرفت. سال اول محمدحسین را باردار بودم و سال بعد محمدحسین خیلی کوچک بود و ضعیف. نمیتوانستم تنهایی از پس رسیدگی به او بربیایم. وقتی برمیگشت با ذوق و شوق فیلمهای مراسم را به من نشان میداد. حتی یکبار در روزهای برگزاری مراسم چند شهید تفحصشده را بین جمعیت آورده بودند. واقعاًً عاشورای فکه را خیلی دوست داشت. *اولین سفر بعد از عقد برای اولین سفر به مشهد رفتیم. دلش راضی به مرخصی زیاد نبود. میگفت مثل این است که یک معلم، دانشآموزانش را رها کند و به سفر برود! اگر من زیاد دلتنگ خانواده میشدم و قرار به سفر به تهران بود، چند روز را هم به قم میرفتیم و برمیگشتیم.سفرهایمان اغلب دیدار با خانوادهها بود؛ اصفهان، تهران، قم. *خدمت به همه وقتی به خانه پدرم میآمدیم، در عین سادگی و بیآلایشی بسیار شوخطبع بود. لحظاتی که صالح میآمد، فضای ساکت خانه کاملاً شکسته میشد. همه دوستش داشتند. برای مادرم مثل پسر بود نه داماد. یک حس علاقه توأم با احترام... کمککار همه بود، مثلاً به طور ویژه به پدربزرگ و مادربزرگش کمک میکرد و آنها حتی بیشتر از فرزندان خودشان او را دوست داشتند. یادم هست وقتی از محل کار برمیگشت، در اوج خستگی به خانه آنها میرفت تا اگر کاری دارند انجام دهد. خانه آنها باغ کوچکی بود که در حیاط آن درختان پرتقال، سیب و... داشت.چیدن میوهها از عهده آنها خارج بود و صالح تنها کسی بود که تمام کار باغ را انجام میداد. حتی اگر آنها میخواستند به قم بیایند برایشان اتومبیل میگرفت و به راننده سفارش میکرد دقیقاً آنها را به دَرِ خانه پدرش برساند. پدربزرگ و مادربزرگ با اینکه پسرشان (دایی آقا صالح) هم شهید شده است، هنوز هم شهادت صالح را باور نکردهاند... *برگه مأموریت صالح مقید بود اگر ساعات بیشتری را در محل کار میماند، برای آن زمان برگه حق مأموریت امضاء نمیکرد! با اینکه آن لحظات کارهایی که در طول روز یا هفته به اتمام نرسیده بود را انجام میداد، ترجیح میداد آن ساعت داوطلبی باشد و هیچ پاداشی برای آن قبول نمیکرد. *طعم میوه بهشتی بابلسر بودیم... صالح قرار بود برای اربعین به کربلا برود. چهارشنبه 26 آبان بود که گفت «هماهنگیها انجام شد و انشاءالله 28 آبان عازمام.» دوست داشتم من هم بروم، اما با وجود محمدحسین امکانپذیر نبود. نمیتوانستم به او هم بگویم که به کربلا نرود، گفتم «صالح! دلم نمیخواهد تنها بروی. دوست دارم باهم به کربلا برویم. اما اگر مانع از رفتن تو شوم، حس میکنم نمیتوانم روز قیامت مسئولیت این کار را به عهده بگیرم و جوابگو باشم...» گفت «راستی امروز صبح خواب دیدم از روی درختی، یک گلابی فوقالعاده شیرین و خوشمزه چیدم و خوردم. هنوز طعم استثنایی آن زیر زبانم هست...» گفتم «چه جالب، حتماً برای سفر کربلایت است و میوه بهشتی خوردی!» ناخودآگاه نام «میوه بهشتی» به ذهنم رسیده بود. *روز اعزام به کربلا... ظهر پنجشنبه با ذوق و شوق به خانه آمد و گفت «بالاخره کارم درست شد!» تعجب کردم، گفتم «کارت که درست شده بود. زمان حرکت هم که گفتی فرداست. مگر چیزی مانده بود؟» منومن کنان گفت «کربلا که بله، اما شاید از آن طرف جای دیگری هم بروم!» گفتم «کجا؟» گفت «شاید سوریه!» جا خوردم، انتظارش را نداشتم. محمدحسین را که بغلم بود روی زمین گذاشتم و گفتم «سوریه؟ چرا سوریه؟» با اینکه گویا مدتها بود رایزنیهایی برای اعزام به سوریه انجام داده بود، اما اصلاً با من صحبتی از سفر به سوریه نداشت. انگار قرار بود از بین افراد داوطلب اعزام به سوریه، 5 نفر را انتخاب کنند که نام صالح بین آنها نبود. لحظات آخر، یکی از افراد انصراف داد که بعد از جلسات مشورتی، صالح جایگزین شد. دقیقاً روزی که قرار بود به کربلا برود، به سوریه اعزام شد، 28 آبان 94... *آرامش جهان اسلام یا آرامش من! آنقدر همه چیز به سرعت انجام شد که انگار قدرت تصمیمگیری را از من گرفته بود.حتی نه تصمیم، قدرت فکر کردن را... خیلی با من حرف زد. تلاش داشت مرا آرام کند. برایم از وضعیت آنجا گفت و اینکه چرا باید برود. دلایلش آنقدر منطقی و قانعکننده بود که جای حرف و شبهه برایم باقی نمیگذاشت. تصمیم سختی بود. تردید بین رفتن به یک مأموریت سخت و پرخطر یا ماندن. انتخاب بین آرامش و امنیت کشور اسلامی، یا آرامش من... *راضی شدم برود اما برگردد! احساس میکردم هر تصمیمی بگیرم، تصمیم دشواری است و در هر دو حالت برایم سختی رقم میخورد. راضی شدم که برود، خصوصاً اینکه گفت «ما جزء نیروهای آموزشی هستیم و حضورمان از این جهت در آنجا ضروری است.» با خودم میگفتم احتمالاً نیروهای آموزشی در معرکه حاضر نمیشوند و این یعنی اینکه خطر آن نزدیک به صفر است. اینها فقط برای امیدواری به خودم بود. نهایت شعاعی که به افکارم اجازه حرکت میدادم همین مقدار بود نه بیشتر. حتی لحظهای و کمتر از لحظهای نام شهادت را به زبان نمیآوردم. حتی به آن فکر نمیکردم. گفتم «هم دلم میخواهد بروی که آموزش بدهی و هم دلم نمیخواهد بروی...» انگار که یک طرف ماجرا ایمانم بود! میگفت «اگر من نروم، بقیه هم نروند، این بار را چه کسی از زمین بردارد؟ ما چطور میتوانیم آسایش و راحتی داشته باشیم، در حالی که مردم آنها در بطن جنگ به سختی زندگی میکنند؟ مگر نه اینکه اگر صدای غربت مسلمانی شنیده شد باید مسلمین به فریادش برسند؟...» *گفت چند ماهه برمیگردد از طرفی به قابلیتهایش ایمان داشتم. مطمئن بودم که رفتنش نیاز است و قطعاً مؤثر واقع میشود. با اینکه هیچگاه چنین افکاری نداشتم، آن روز ناخودآگاه این حرفها به ذهنم خطور میکرد که اگر آن دنیا از من بپرسند چرا نگذاشتی برود، چه جوابی بدهم؟ بگویم دلم میخواست کنارم بماند؟ باز خودم را آرام میکردم که این حرفها درست، اما خب، من هم حقی دارم که دلم میخواهد تا ابد با هم باشیم... من هم نیاز دارم به ماندنش... کش و قوسهای ذهنم تا صبح ادامه داشت. انگار صبح آرام شده بودم. یک آرامش عجیب و شاید دوستداشتنی. قرآن را بالای سرش گرفتم و بدرقهاش کردم. گفت «چندماهه برمیگردد.» *تمام دارایی من به صالح گفتم «از علاقهات خبر دارم و واقعاً دوست دارم در هر جای دنیا هر کاری از دستت ساخته است انجام دهی. بگذار آن دنیا بگویم خدایا هر چقدر در توان داشتیم برای تو انجام دادیم.» بعد از شهادتش، فقط به حضرت زینب(س) گفتم «من بهترینها را برای شما دادهام، از من پذیرا باشید» *میخواهم حرف بزنم دو ماهی که صالح نبود، استرس بسیار زیادی داشتم و دائماً در نگرانی به سر میبردم. واقعاً لحظهای تلفن همراه را از خود دور نمیکردم که مبادا تماس بگیرد و متوجه نشوم. ماه اول، اغلب جمعهها تماس میگرفت. هفتههای آخر خصوصاً دو هفته انتهایی، هر روز یا دو روز یکبار تماس میگرفت. تلفنها خود به خود قطع میشد. هر بار تماس میگرفت، میگفتم «دلم میخواهد این تلفن حالا حالاها قطع نشود. میخواهم حرف بزنم. میخواهم صدایت را بشنوم، قطع نکن!» میگفت «من قطع نمیکنم، خودکار قطع میشود!». با اینکه بارها این را گفته بود اما دلم باز هم تکرار میکردم که «قطع نکن، هنوز خیلی حرف دارم» *دلم تنگ شده اغلب حرفهایمان احوالپرسی معمولی و... بود. قبلاً گفته بود «تلفنها کنترل میشود» اما من نمیتوانستم، دائماً میگفتم که «دلم تنگ شده...کی میآیی؟» صالح لحظاتی سکوت میکردT من با جنس این سکوت آشنا بودم. وقتی چاره و راهکاری نداشت، سکوت می کرد. میگفت «میدانی که تلفنها کنترل میشود؟» میگفتم «بله، اما دلم واقعاً برایت تنگ شده». *کار ناتمام قرار بود 45 روزه برگردند، تا نهایت 50 روز، دقیقاً چهل و پنجمین روز همه دوستانش برگشتند و صالح نیامد! تماس گرفتم و گفتم «صالح چرا نیامدی؟ همه دوستانت برگشتند!» گفت «وظایفم زیاد است. بچههای زیادی اینجا هستند که اگر بیایم، کارم ناتمام میماند. باید کار را تحویل بدهم و بیایم.» دائماً هم میگفت «باید صبر داشته باشی. از حضرت زینب صبر بخواه.» صالح معتقد بود «شرکت در مراسمات روضه اباعبدالله به تنهایی هنر نیست، باید از حضرت زینب)s( الگو بگیریم، باید در راه دین صبور باشیم.» البته اینطور نبود که صالح دائماً در هیأت و مسجد باشد، اغلب مشکل زمان داشت اما اگر فرصت داشت حتماً میرفت. *حیف بود صالح بمیرد بعد از عقد هم هروقت به زیارت یا حتی مراسمات مذهبی میرفتیم، میگفت «میدانی که باید برای من چه دعایی کنی؟ دعا کن شهید شوم.» همیشه در دلم میخندیدم و دعا میکردم چراکه به خودم میگفتم کسی باید دعا کند که خیلی خوب، پاک و معنوی باشد تا دعایش بگیرد. البته به صالح میگفتم «دعا میکنم، اما خواهش میکنم دائماً تکرار نکن!» من واقعاً دلم میخواست صالح شهید شود. شاید اگر به حالت طبیعی از دنیا میرفت خیلی برایم سخت بود و اصلاً حیف بود که صالح فقط بمیرد. البته باید اعتراف کنم که موضوع شهادت هم در خانوادهها و هم خانواده آقا صالح یک امر کاملاً جا افتاده و مطرحی بود. عموی من، عموی آقاصالح، و دو پسرعموی مادر پدرم هم به شهادت رسیدهاند. واقعاً اگر با شهادت از دنیا نمیرفت، نمیتوانستم نبودن او را تحمل کنم. شهادت آرزوی او بود و خوشحالم که به آرزویش رسید. *آرامام الآن هم بینهایت دلم تنگ شده، آرزو میکنم یک لحظه آسمان باز شود یا من بالا بروم و یا او پایین بیاید، ببینمش و برود. اگر برگردد، محکم نگهاش میدارم و نمیگذارم دیگر برود. اما حالا آرامش عجیبی دارم. دیگر از دلشوره و نگرانی خبری نیست. قبل شهادتش آرام و قرار نداشتم. این آرامش را حتی در یک روز از آن 3 ماه نداشتم. *اگر برگردد اگر برگردد، نمیدانم چه کنم... وقتی هم شهید شد تا لحظهای که پیکرش را ندیدم، باورم نمیشد، دعا میکردم واقعیت نداشته باشد. واقعاً تصور شهادتش را نداشتم. حس میکردم به یک مأموریت عادی رفته و برمیگردد. *رضایت صالح از خدا میخواهم کمک کند تا زندهام طوری زندگی کنم که صالح از من راضی باشد. مانند زمانی که بود و باهم زندگی میکردیم... صالح برای من افتخار بود، دلم میخواهد من هم برایش مایه افتخار باشم. در این راه تمام تلاشم را خواهم کرد. *نویسنده میگوید 18 بهمن ماه سال 94 شهادت «آقا صالح» اعلام شد؛ در گرماگرم نبرد آزادسازی شهرهای شیعهنشین سوریه. شهرهای «نبل» و «الزهرا» در استان حلب که محل زندگی شصت هزار تن از شیعیان اثنی عشری سوریه است، بیش از سه سال پیش توسط گروه های تکفیری محاصره شده بود که طی ماههای اخیر با مجاهدت رزمندگان سپاه اسلام، محاصره آن شکسته شد. گویا «نبل» و «الزهرا» بهانهای بودند تا نام «آقا صالح» را در بین شهدای مدافع حرم عقیله بنیهاشم حضرت زینب کبری سلام الله علیها ثبت کنند. همان شهرهایی که از همین حالا بین آنها با «محمدحسینِ آقا صالح» علقه قلبی برقرار است... پیکر «عبدالصالح زارع بهنمیری» پس از انتقال به میهن اسلامی ابتدا در استان مازندران و سپس در قم تشییع و پس از اقامه نماز به امامت آیتالله نوریهمدانی مرجع تقلید شیعیان، در گلزار شهدای علی بن جعفر (علیه السلام) به خاک سپرده شد. او سومین شهید مدافع حرم شهرستان بابلسر و چهاردهمین شهید مدافع حرم استان مازندران است که در سن 35 سالگی به آرزوی خود دست یافت.