وی افزود: مراسم وداع با این شهید گرانقدر جمعه همراه با اقامه نماز مغربوعشا در مصلی نماز جمعه شهرستان بابل برگزار میشود.
مسئول روابط عمومی سپاه کربلا ادامه داد: همچنین مراسم تشییع پیکر پاک این شهید عزیز، ساعت 8:30 روز شنبه از مقابل بیمارستان شهید یحیینژاد بابل تا روستای هریکنده این شهرستان برگزار میشود.
گفتنی است، مازندران 30 شهید مدافعحرم تقدیم انقلاب کرده که تاکنون از 13 شهید منطقه خان طومان، پیکر دو شهید «حبیب الله قنبری» و «سیدرضا طاهر» به کشور باز گردانده شد.
قُل حاج اسماعیل: برادرم مظلومانه تشییع شد/ خانه بهدوشی خانواده شهید مدافع حرمابراهیم و اسماعیل دوقلو بودند. همیشه، همراه و همدم هم بودند. جنگ بین این دو جدایی انداخت. اسماعیل به یک منطقه عملیاتی رفت و ابراهیم به منطقهای دیگر. ابراهیم میگوید: روزی که پیکرش را آوردند، عکسهایی از او با لباس سرداری هم بود. وقتی عکسها را دیدم فهمیدم که حاجی سردار بوده و او هیچ وقت به من نگفته بود.
|
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، در بخش نخست این گفتوگو مادر شهید حاج اسماعیل حیدری از فرزند شهیدش برای ما خاطراتی بیان کرد. او میگفت آخرین باری که اسماعیلم زنگ زد، گفت "اگر این شنبه نیایم، شنبه هفته بعد خواهم آمد." این شنبه نیامد، اما شنبهی هفته بعد پیکر بیجانش آمد.
مادر برای اسماعیلش گریه میکند و با گوشهی چادرش اشکهایش را پاک میکند. خواهر حاج اسماعیل میگوید: من دو سال از اسماعیل و ابراهیم بزرگترم. اسماعیل و ابراهیم در کودکی بچههای شلوغی بودند. آنها به قدری به هم شبیه بودند که اهل فامیل نمیتوانستند از روی چهره، تشخیص بدهند که کدام ابراهیم است و کدام اسماعیل و مجبور بودند آنها را صدا بزنند.
اصرار حاج اسماعیل برای حضور در مراسم دعای کمیل
این دو از همان کودکی با هم بودند. جنگ که شروع شد، ابتدا اسماعیل و سپس ابراهیم به جبهه رفت. اسماعیل بارها در عملیاتهای مختلف مجروح شد. یک بار که از ناحیه پا تیر خورده بود و او را به آمل آورده بودند من تازه زایمان کرده بودم. وقتی به خانه آمدم، گفتند اسماعیل در بیمارستان 17 شهریور بستری است.
شب جمعهای بود، اسماعیل حالش خوب نبود، درد میکشید اما اصرار داشت که به مراسم دعای کمیل برود. هرقدر اصرار کردیم که از تصمیمش منصرف بشود، فایده نداشت. عصایش را برداشت و با حال نزارش به مراسم دعا رفت.
کمک به کشور دوست
پس از جنگ، چند سالی در سپاه رشت و ساری بود. سپس به تهران منتقل شد و همین اواخر با سپاه قدس به سوریه رفت.
قبل از اینکه به سوریه برود، به آمل آمد و با خانواده خداحافظی کرد. گله کردم که داداش جان چرا میروی برای دیگران بجنگی. گفت: خواهرم، در جنگ هشت ساله عراق علیه ما، سوریه و حافظ اسد به ما کمک زیادی کردند. اکنون نیز من به عنوان مربی آموزشی به آنجا میروم و خودم با شما و پدر و مادر در تماس خواهم بود.
خبر شهادت
مردم کوچه و بازار میگفتند حاج اسماعیل در سوریه شهید شده است. هیچ کدام از اعضای خانواده خبر موثقی نداشتیم. شمارهی تماسی هم از او نداشتیم. یک روز در خانهی خودم بودم که پدر زنگ زد بیا خانه کارت دارم.
به در خانهی پدر که رسیدم و پارچه مشکی را دیدم، متوجه شدم خبر واقعیت داشته و اسماعیل به آرزویش رسیده است. همیشه میگفت: من نباید به مرگ عادی بمیرم. و انصافا او که روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود نباید به مرگ عادی از دنیا میرفت و شهادت حقش بود.
این بار خواهر و مادر هر دو با هم اشک میریزند. پدر با آن چهرهی مهربان، دلش برای اسماعیل تنگ میشود اما سختترین کار برای پدر این است که اشک بریزد و او باید خودش را قرص و محکم نشان بدهد.
پدر حاج اسماعیل عکسهای خانهاش را به من نشان میدهد. میگوید: این آخرین شب یلدایی بود که حاج اسماعیل در جمع ما بود.
ابراهیم، قُلِ حاج اسماعیل
حین صحبتهای خواهر شهید، ابراهیم نیز به جمع ما پیوست. شبیه اسماعیل بود. از ابراهیم میپرسم: برایتان سخت نیست که قُلتان رفته است و شما ماندهاید؟ میگوید: چه کنم؟! من و اسماعیل از کودکی علاوه بر برادر بودن، دوست و رفیق صمیمی بودیم. از رازهای همدیگر خبر داشتیم. برای هرکداممان مشکلی پیش میآمد، جهت رفع آن مشکل تلاش میکردیم.
در مدرسه اگر من کتک میخوردم، اسماعیل گریه میکرد و اگر او کتک میخورد، من گریه میکردم.
ابراهیم، برادرِ حاج اسماعیل
اسماعیلی و ابراهیمی
سال اولی که به مدرسه رفتیم، معلم اسم و فامیل ما را پرسید. ما اسم خودمان را بلد بودیم اما نمیدانستیم فامیلمان چیست. گفتم من ابراهیم اسماعیلی هستم و برادرم اسماعیل ابراهیمی است! معلم هم اسم ما را نوشت.
روزی مادرمان به مدرسه آمد. به دفتر مدرسه رفت و گفت اسماعیل و ابراهیم حیدری دانشآموزان کلاس اول این مدرسه هستند، آمدهام سراغ درسشان را بگیرم. مدیر مدرسه گفت: ما دانش آموزانی به این اسم نداریم. مادرم گفت: مگر میشود؟. مدیر مادرم را به کلاس ما آورد و گفت کدومها فرزندتان هستند؟ مادرم ما را نشان داد. معلم گفت: اینها که فامیلشان اسماعیلی و ابراهیمی است! مادرم گفت: چه جور این دو برادر باشند و فامیلشان یکی نباشد؟ معلم ما در تمام این مدت متوجه اشتباهش نشده بود.
نمرهی تو برای من
سال چهارم ابتدایی من در درس املا شدم و اسماعیل در درس ریاضی تجدید شد. من ریاضیم خوب بود و اسماعیل املایش. مانده بودیم چه کنیم. آخر سر من رفتم ریاضی امتحان دادم و اسماعیل املا.
اجرای سرود در جماران
همان سالها من و اسماعیل عضو گروه سرود مدرسه بودیم. گروه سرود خیلی خوبی داشتیم. چند بار به ساری رفتیم و سرودمان را اجرا کردیم.
قرار شد ما را به جماران ببرند و برای امام سرود بخوانیم. سر از پا نمیشناختیم. شوق زیادی داشتیم. ما را از کوچههای جماران گذراندند و به حسینیه رسیدیم. حسینیه خیلی شلوغ بود. من و اسماعیل بچه بودیم و قد و هیکلی نداشتیم. نزدیک بود زیر دست و پای دیگران له شویم. امام که آمد انگاری نوری وارد حسینیه شده بود.
صدای خوش حاج اسماعیل
جنگ، بین من و حاج اسماعیل جدایی انداخت. هر کداممان به منطقهای رفتیم و کمتر همدیگر را میدیدیم. مهم این بود که به وظیفه و تکلیفمان عمل کنیم. پس از جنگ چند سالی در سپاه استان بود و سپس به تهران و از آنجا به سوریه رفت.
حاج اسماعیل،پدر، مادر، خواهر و برادرهایش
اسماعیل صدای خیلی خوبی داشت و مداح بود. دههی اول محرم هرجا بود خودش را به آمل میرساند. این سالها نیز که او در سوریه بود و نگرانش بودیم، دههی اول محرم به آمل میآمد. شبها در چند هیئت روضه میخواند و آخرشب به تکیهی محلهی خودمان میآمد. او بابت ذکر مصائب اهل بیت(ع) هیچ وقتی پولی نگرفت و اجرش را با شهادت از حضرت زینب(س) دریافت کرد.
شهادت با هادی باغبانی
هادی باغبانی برای تهیه مستند به سوریه رفته بود. در دمشق او را به حاج اسماعیل معرفی کردند. در آن چند روزی که هادی آنجا بود، این دو همیشه با هم بودند. هادی با کمک و راهنمایی حاج اسماعیل مستند میساخت. روزی هر دویشان در کمینی گرفتار شدند. هادی در دم شهید شد و به پشت حاجی نیز تیری اصابت کرد و مجروح شد. با پیشروی نیروهای داعشی، آنهابر تن بیرمق حاجی رسیدند و تیر خلاص زدند.
مظلومانه تشییع شد
روزی که پیکرش را به امامزاده عبدالله آمل آوردند، مسئولان گفتند: از مسجد امام رضا(ع) و بی هیچ سر و صدایی او را تشییع میکنیم و کسی نباید بفهمد که او در سوریه به شهادت رسیده است.
عکسهایی نیز از او با لباس سرداری از تهران آورده بودند. وقتی عکسها را دیدم فهمیدم که حاجی سردار بوده است و او هیچ وقت به من که برادرش بودم نگفت. آن عکسهایی را هم که خودشان آورده بودند، اجازه ندادند در دست بگیریم. پیکر حاج اسماعیل با مظلومیت تشییع شد.
پسال قبل که به تهران رفته بودیم. در برنامهای سردار جعفری را دیدم. از او گله کردم که سردار برادر ما شهید مدافع حرم است اما او مظلوم مظلوم است. به ما میگویند نگویید که در سوریه شهید شده است.
پدر مهربان و صبور حاج اسماعیل
خانوادهاش خانه به دوش است
پی ماجرای صبح در حاشیه همایش یاد یاران را میگیرم. میپرسم مادرجان از چه شاکی بودی؟ میگوید: همسر و فرزندهای پسرم اکنون در تهران اجاره نشین هستند. منتظرند کار ساخت خانهشان در آمل تمام شود و به اینجا بیایند. همهی کارهایش شده است اما شهرداری دستور پایان کار را نمیدهد. سال قبل رفتیم شهرداری، گفتند باید چهار میلیون و پانصد هزار تومان باید پرداخت کنید. نداشتیم. ما را به چند جا حواله دادند. آخر سر قول دادند که درست میشود.
امسال دوباره رفتیم که پیگیری کنیم، میگویند: باید چهار میلیون و نهصد هزار تومان پرداخت کنید!
برادر حاج اسماعیل میگوید: اسباب و وسایل زن حاجی خانهی مادربزرگمان است. شهرداری جواب ما را نمیدهد. ماندهام چه بگویم؟ به یک کشتیگیر که قهرمان میشود، خانه و هدیه میدهند و باشگاه به نامش میکنند. اما برای برادر من یک قهرمان است و در راه دفاع از دین جانش را فدا کرده است، هزینه پایان کار را نمیبخشند.
سردار رشید سپاه اسلام شهید سید مهدی کاظمی(جانشین لشگرهمیشه پیروز25کربلا و فرمانده گردان یا رسول) در
قسمتی از وصیتنامه شهید سیدمهدی کاظمی بدین شرح است : خدایا تو را شکر که توفیق خدمت به دینت را نصیبم کردی ، از تو می خواهم که نیتم را خالص کنی تا بدون هیچگونه ریا و تظاهر هدفم فقط تو باشی .
مختصری از زندگی نامه سردار شهید ابوالحسن محمدزاده
در خانواده مذهبی و متدین در روستای چمازکتی قائمشهر دیده به جهان گشود . در سن 7 سالگی به همراه خانواده به شهرستان محمود آباد عزیمت کردند. از کودکی شیفته امور مذهبی و دینی خصوصاً برای نماز اهمیت فراوان قائل بود. چنانکه بعد ها از دسترنج کارگری خودش یک ساعت زنگی خرید و به مادرش گفت: از این به بعد، می خواهم نماز شب و نماز جعفر طیّار بخوانم. دوران تحصیل را در محمودآباد سپری نمود، سال آخر دبیرستان به خاطر مشکلات مالی به ناچار روز ها کار می کرد و شب ها درس می خواند. در چنین اوضاع و احوالی با نوای خوش امام(ره) از آیت الله جوادی آملی و دیگران گرفته، با دست خودش تکثیر کرده و شبانه در خانه های مردم توزیع می نمودند و اغلب تحرکات خود جوش علیه رژیم در شهر را رهبری می کردند. در بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز، جهت دهنده نیروهای حزب اللهی مستقر در شهر محمودآباد و محور مبارزات علیه منکرات بودند. در بهمن سال 1358 ازدواج می کند که ثمره این ازدواج سه فرزند می باشد.علی رغم قبولی در آزمون ورودی دانشگاه آلمان و هندوستان به تحصیل ادامه نداد، او علت عدم ادامه تحصیل را چنین اظهار می کند:
می خواهم به دانشگاه خدا بروم
سپس به عضویت سپاه در آمدند و قبل از آغاز جنگ داوطلبانه برای مبارزه با منافقین به کردستان اعزام شدند. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه ها شتافته و در عملیات فتح خرمشهر از ناحیه
مچ پا به شدت مجروح شدند. از سال 1361 به بعد به طور مستمر در جبهه ها حضور فعال داشتند و تنها گهگاهی به مرخصی می آمدند.
شهید ابوالحسن محمدزاده از روحیه بالا و منحصر بفردی برخوردار بود. او خبر شهادت برادرانش را خود به خانه می آورد.
او تمام لحظات عمر شریفش را وقف اسلام کرده بود و در راه اعتلای اسلام عزیز تا آخرین دم باز نایستاد و سرانجام در سحرگاه چهار دی ماه 1365 در جبهه جنوب، عملیات کربلای 4 در منطقه ام الرصاص، به مریدش حسین(علیه السلام) اقتدا کرد و به رستگاری ابدی رسید و جاودانه تاریخ گردید. روحش شاد و راهش پر رهرو
سردار شهید: ابوالحسن محمدزاده
نام پدر: حسین جان یگان اعزام گننده: سپاه پاسداران تاریخ تولد: 1337
تاریخ شهادت: 1365/10/4 محل تولد: قائم شهر
محل شهادت: کربلای 4 امرالرصاص وضعیت تأهل: متأهل
مدت حضور در جبهه: بیش از 40 ماه میزان تحصیلات: دیپلم
مسئولیت زمان جنگ: مسئول اطلاعات و عملیات محور یک
مزار مطهر: محمودآباد، گلزار شهدای آهو محله
«سردار شهید سبزعلی خداداد»/فرمانده ای که با پای برهنه درعملیات می جنگید+تصاویر
در عملیات کربلای1 دیدم علی چریک با پای برهنه در حال هدایت نیروهاست. رفتم کنارش و گفتم : آقای خداداد چرا پابرهنه هستید؟ اینجا زمین داغ و پر از سنگ و تیغ است و اگر کفش بپوشید بهتر است.
فرمانده تیپ مالک اشتر مریوان، گردان های مسلم و انصار لشکر ویژه 25 کربلا
«علی چریک بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و همزمان با تصرف مراکز نظامی توسط انقلابیون با همکاری شهید بزاز توانست پاسگاه کلاگر محله بابل را تصرف و در اختیار انقلابیون قرار دهد. با برخاستن غائله کردستان علی چریک در سال 1362 با حفظ مسئولیت و فرماندهی تیپ منطقه 11مریوان به آموزش مجاهدین عراقی در داخل خاک ایران همت گمارد و بعد از پشت سر گذاشتن عملیات متعدد در مهرماه 64 عازم تهران شد تا در جریان آموزشهای کلاسیک و فرماندهی جنگ در دانشگاه نظامی قرار گیرد ولی شور و عشق او در راستای خدمت به نظام مقدس اسلامی باعث شد تا در دانشگاه نماند و مجدداً عازم جبهه شود. "سبز علی خداداد" در 2 فروردین 1338 در روستای "هکته پشت" در شهرستان "بابل" به دنیا آمد. پدرش بر حسب اعتقاد نام فرزندان را با نام امام علی (ع) همراه می کرد و سومین فرزند خود را سبز علی نامید.»
پدرشهید می گوید: در کنار درس به مادرش در کارِ،خانه و به من در کارِ کشاورزی کمک می کرد. گاهی بنایی و گاهی هم در کارگاه موزاییک سازی کار می کرد. در دوران دبیرستان بود که رفتارش تغییر کرد و در جلسات مذهبی، روحانی بزرگوار (شهید ابوالقاسم بزاز) که در مسجد محل برگزار می شد، شرکت می کرد. از همین طریق بین او و شهید بزاز رابطه صمیمی و بسیار نزدیکی بر قرار شده بود. در نتیجه به تدریج روحیه سیاسی، انقلابی در او هویدا شد به طوری که می گفت : «من فعالیتهای وسیع انقلابی خودم را مدیون(شهید بزاز) هستم.»
کم کم گزارشهای قیام مردم از گوشه و کنار می رسید و آنها شب ها تا صبح به روستاهای مجاور می رفتند و شعارهایی علیه طاغوت می نوشتند و اعلامیه امام (ره) را پخش می کردند. ما هم از راه و هدف او راضی بودیم و خوشحال که فرزندمان در این راه قدم برمی دارد.
آخرین باری که برای مرخصی آمده بود، زمانی بود که من و مادرش می خواستیم به زیارت امام رضا(ع) برویم. نمی دانم چطور شد که همیشه قبل از اینکه خانه خودش برود به خانه ما می آمد ولی این بار اول خانه ما نیامد و رفته بود خانه خودش. من و مادرش رفتیم که او را ببینیم. دیدیم که دستهایش خراش زیادی داشت. به او گفتم: برادر تو که قبلاً می آمدی و می رفتی حال دیگری داشتی، ولی اینسری یک حال دیگری داری. اول از اینکه هر موقع می آمدی اول به ما سر می زدی ولی الآن نمی دانم چطور شد که اول آمدی پیش بچه هایت و ما آمدیم پیش تو.
خلاصه ناهار را در منزل سبزعلی خوردیم. او بچه ها را برد در اتاقی دیگر و خواباند. و خودش طرف ما خوابید و چون خسته بود زود خوابید و یکدفعه دیدم که دستش را روی سینه ام گذاشت. مادرش هم برای رفتن به مشهد عجله می کرد. من هم یواش دستش را پائین گذاشتم و به مادرش گفتم: برویم. وقتی داشتیم از خانه می رفتیم به سر کوچه نرسیده بودیم که برگشتم یک نگاه به خانه انداختم. دیدم سبزعلی دم درب خانه ایستاده و ما را نگاه می کند. دوباره برگشتیم تا با او خداحافظی کنیم و به او گفتیم: عازم مشهد هستیم . سبزعلی هم گفت: خب به سلامتی بروید ولی زیاد آنجا نمانید، سه روز بیشتر نمانید. من گفتم: که 12سال است که مشهد نرفتم، فقط سه روز بمانم؟ گفت: هر چه دوست داری بمان و از آنجا به من دستگیر شده بود این آخرین باری بود که او را می دیدیم. وقتی هم از مشهد آمدیم، همان پوستر هایی که تو خواب دیدم همان پوستر ها زده بود. همه اینها تعبیر شد.
بعداز شهادت سبزعلی من خیلی ناراحتی می کردم. یک شب خواب دیدم که شهید می گوید: شما چرا اینقدر ناراحتی می کنید، ناراحتی نکنید ببینید من خوب شدم و خودش مجروحیتش را که خوب شده بود به من نشان داد.
«علی چریک در اواخر سال 58 برای فراگیری فنون نظامی پیشرفته عازم تهران شد و در پادگان امامحسین(ع) فعلی پذیرش شد.»
برادر شهید می گوید: سبز علی در سالهای 56 ـ 1355 با شرکت در جلسات مذهبی روحانی شهید بزاز به انقلاب پیوست و فعالیتهایش را گسترش داد، در پخش اعلامیه حضرت امام (ره) فعال بود و در راهپیمایی و تظاهرات همچنین در مبارزه با چماقداران شرکت می کرد. از خلقیات سبز علی این بود که بسیار متواضع و افتاده بود. با آنکه فرمانده گردان بود در عملیات همیشه بین نیروهای بسیجی بود و با پای برهنه در عملیات ها می جنگید.
«علی چریک مدتی را در واحدهای نهضت آزادی بخش به عنوان مسئول آموزش نظامی فعالیت می نمود و حتی دوبار هم به افغانستان اعزام شده بود و با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه های جنوب و غرب شد و با مسئولیتهای مختلف در عملیاتهای زیادی شرکت کرده و در این راستا یکبار مورد ترور منافقین قرار گرفته و پس از مداوا به مبارزه اش ادامه داد. علی چریک آرام و قرار نداشت و به همراه شهید بزاز و دیگر دوستان انقلابی برای حفظ دست آوردهای مقدس انقلاب علیه گروهکها و احزاب ضد انقلاب مبارزه می کرد. با شروع توطئه ضد انقلاب در غرب کردستان، علی چریک ابتدا آموزش عمومی را از تاریخ 2 اردیبهشت 1359 الی 11 خرداد 1359 و آموزش تخصصی را از تاریخ 11 خرداد 1359 الی 19 تیر 1359 در بسیج بابل سپری کرد. پس از آن در تاریخ 12 خرداد 59 به همراه اولین گروه اعزامی از شهرستان بابل به کردستان اعزام شد. در منطقه سنندج، سقز، بانه و سردشت فعالیتهای گسترده ای داشت. مدتی نیز به عنوان فرمانده تیپ در منطقه سردشت ایفای نقش کرد و در تاریخ 6 آذر 59 به شهر بابل بازگشت.»
مادر شهید می گوید: شبی مریض بودم و در بستر. سبزعلی آمد بالای سرم و به من گفت: «مادرجان ! شما استراحت کنید.» بعد به خواهر و برادر کوچکش شام داد و آنها را خواباند و بعد از آن تا صبح بالای سرم نشست و مراقب من بود که حالم بدتر نشود.
روزی در شالیزار مشغول جمع کردن شالی بودیم. برای همسایه ما مشکلی پیش آمده بود و نمی توانست کار کند و وقتی سبز علی از این موضوع با خبر شد به پدرش گفت : «اجازه بدهید من بروم شالی او را جمع کنم و بعداً بیایم شالی خودمان را جمع کنم.» وقتی که پدرش اجازه داد خیلی خوشحال شد و رفت شالی آن پیرمرد را جمع کرد و بعد از آن آمد و در زمین خودمان مشغول به کار شد.
یک روز من بازار بودم. سبزی داشتیم، فرو ختم، داشتم می آمدم خانه که سبزعلی را در راه دیدم. گفتم: کجا بودی بلات به جانم. گفت: روسری سرت را بده به من. گفتم: چرا؟ گفت:می خواهیم سر مجسمه شاه روسری بگذاریم و آن را پایین بیندازیم. من روسری خودم را دادم و آنها روسری را بر سر مجسمه شاه کردند و مجسمه را به پایین انداختند و تو خیابان می کشیدند.
منافقین در همین میدان هلال احمر بابل به سمت او تیراندازی کردند و یک تیر هم به دستش خورد و به همه سپرده بود که به من چیزی نگویند. یک روز هم دوتا از دوستان سبزعلی را در بازار، منافقین شهید کرده بودند و در کنار خانه اش که گندم زار داشت منافقین کمین کرده بودند و قصد جان سبزعلی را داشتند که سبزعلی اسلحه اش را به کمر بست و با ملق زدن و تیراندازی چهار،پنج تای آنها را به هلاکت رسانید.
اجازه نداد که برای او عروسی بگیریم. برای عروسی اش مرغ و غاز و اردک گرفتیم و برنج پاک کردیم و دو تا شیشه روغن داغ کردم و ایشان آمدند. گفتم: پسر جان من این وسایل را به خانه عروس می برم و در آنجا آنها خودشان یک جشنی بگیرند. گفت: مادر جان! اصلاً این حرف را نزن. روغن را گرفت و یکسری وسایلی که آماده کرده بودم، برد به مسجد داد. حتی برایش عروسی هم اجازه نداد بگیریم. می گفت: بهترین دوستانم شهید شدند و من عروسی بگیرم؟ آنها اگر زن را به من دادند میارمش به خانه. اگر نه که هیچی اصلاً نمی خواهم. خلاصه پدرخانمش راضی شد و او به همین سادگی دست زنش را گرفت و به خانه برد.
سبزعلی می گفت: رفته بودم پیش حضرت امام(ره)، امام به من گفت: بچه جان شما همه رفتنی هستید.
ما از مشهد برگشته بودیم که بچه های سپاه آمده بودند منزل ما. من هم نخود و کشمش و مقداری نارنگی گرفتم و گفتم: ببرید برای سبزعلی، گفتند: چند روز دیگر می بریم. بچه های سپاه از من سوالاتی کردند. گفتند: حاج خانم اگر منزل شما آتش بگیرد، ناراحت می شوید؟ گفتم: آره. گفتند: اگر حاج آقا خدای ناکرده بمیرد شما ناراحت می شوید؟ گفتم: آره، حاج آقا سرپرست همه ماست. اگر ایشان بمیرد ما ناراحت نمی شویم؟ آنها چای که خوردند، بیرون رفتند. خودشان به هم می گفتند: اینها هنوز نشنیده اند. من گفتم: چرا من می دانم که بچه ام شهید شده، من خودم را بلند کردم زدم به زمین و گفتم: بچه ام شهید شده شما را برگرداندند و بچه ام شهید شده، مشهد که بودم خواب دیدم. آنها هم گفتند: که آره مادر، شهید شده و دارند در آرامگاه (گله محله) او را می شورند. من مشهد به حرم پشت داده بودم و خوابیدم. در عالم خواب دیدم که پارچه سفیدی آوردند و باز کردند که آن پارچه یک طرفش زرد و طرف دیگر آن سبز بود که نور می داد و من به خادم گفتم: برادر چرا این پارچه را اینجا باز کردی؟ اینجا بچه کوچک زیاد است و این پارچه را نجس می کنند. گفت: مادر این پارچه برای بچه شما است.ناگهان دیدم که صدای هلهله می آید و در حرم هلهله کنان ریخته بودند و زنان همه جیغ می زدند و به من می گفتند: این هلهله ها برای بچه ات هست.
در کردستان برادر میرزاپور را عراقی ها به اسارت گرفته بودند. سبزعلی هم هفت اسیر از عراقی ها گرفته بود. عراقی هاگفته بودند: تو هفت اسیر را به ما بده و ما هم یک اسیر شما را آزاد می کنیم. سبزعلی قبول کرد و آنها دادند و او هم داد. و برادر میرزاپور آزاد شدند ولی بعد از چند سال بازهم اسیر شدند و دوباره بعد از جنگ آزاد شدند.
همرزم شهید می گوید: در عملیات کربلای 1 دیدم سردار خداداد با پای برهنه در حال هدایت نیروهاست. رفتم کنارش و گفتم : آقای خداداد چرا پا برهنه هستید؟ اینجا زمین داغ و پر از سنگ و تیغ است و اگر کفش بپوشید بهتر است. در جواب گفت : «من که از اصحاب حسین (ع) بالاتر نیستم. آنها در روز عاشورا پا برهنه بودند، می خواهم با پای برهنه به ملاقات امام حسین (ع) بروم.»
«علی چریک در عملیات قدس 1 و عملیات والفجر 4 با مسئولیت فرماندهی گردان مسلم بن عقیل (ع) لشکر ویژه 25 کربلا شرکت کرد. در عملیات والفجر 4 از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و پس از بهبودی در عملیات والفجر 4 به عنوان فرمانده تیپ 2 در یکی از محورهای عملیاتی لشکر ویژه 25 کربلا شرکت کرد. در این عملیات مسئولیت هدایت چهار گردان ابوالفضل (ع)، امام سجاد (ع)، قمر بنی هاشم (ع) و امام موسی کاظم (ع) را بر عهده داشت. بعد از شش ماه در تاریخ 17 اسفند 1362 به بابل بازگشت اما باز طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشت و دیری نپایید برای چندمین بار در تاریخ 27 فروردین 1363 به سوی جبهه شتافت. این بار همسر و بچه اش را برای سهولت کار به اهواز برد تا کمتر به زادگاهش بابل بیاید. علی چریک، فرماندهی گردانهای 1 و 2 انصار الحسین (ع) را بر عهده داشت و در عملیاتهای قدس 1 و والفجر 8 در بهمن 1364 شرکت کرد.»
مریم خداداد، (خواهر شهید) می گوید:
ایشان محافظ حضرت آیت الله روحانی نماینده وقت ولی فقیه مازندران بودند و قرار بر این بود که معظم له برای مراسم عقدکنان سبزعلی، خطبه عقد را قرائت کنند. همه بر سر سفره عقد، اول منتظر سبزعلی بودند و بعد منتظر حاج آقا که تشریف بیاورند. که سبزعلی به همراه حاج آقا و با لباس سپاهی آمد سر سفره عقد، حتی اسلحه هم داشت که حاج آقا به دیگر محافظان فرموده بودند که اسلحه را از دستش بگیرید، سر سفره عقد درست نیست.
همسر شهید می گوید: در روز خواستگاری به من گفتند: ما بچه های سپاه بیشتر از 6 ماه عمر نداریم. گفتم یعنی چه؟ گفت: ما تا انقلاب مهدی باید در جبهه ها بمانیم. آیا شما طاقت دارید؟ گفتم: من طاقتش را دارم به شرط اینکه مرا همراه خودتان ببرید. گفت: این که مسئله ای نیست. و بعد من هم خوشحال شدم که همراه او و پا به پای او می توانم به این انقلاب واسلام کمک کنم.
زمانی که در اهواز زندگی می کردیم یک اتاق و یک آشپز خانه در خانه سازمانی داشتیم چون خانه سازمانی را نصف کرده بودند که یک قسمت آن را سردارشهید یوسف سجودی بودند و قسمت دیگر آن مال ما بود که یک اتاق و یک آشپزخانه به ما رسیده بود سبز علی شبها برای اینکه من از گریه هایش در نماز شب بیدار نشوم به داخل آشپزخانه می رفت و در را به روی خود می بست و نماز شب می خواند تا من صدای گریه اش را نشنوم.
روزی با هم نشسته بودیم که یک دفعه سبز علی گفت : «دعا کن شهید شوم.» من که حیران شده بودم،گفتم: چرا ؟ نه دعا نمی کنم، دعا می کنم زنده باشی و خدمت کنی. نگاهی که هیچ وقت از یادم نمی رود به من انداخت و گفت : «آن دنیا خیلی فرق می کند و من باید به آن دنیا بروم.» دوباره گفتم: اگرتو بروی من تنها می شوم. جواب داد : «چه تنهایی؟» بچه ها را به یادگار گذاشتم. گفتم یعنی چی؟ گفت : «کمکت می کنم. »
سبزعلی همیشه تمیز و عطرزده بود و من همیشه به او اعتراض می کردم که تو چقدر عطر می زنی؟ می گفت: مومن مسلمان باید تمیز باشد و بوی خوش دهد که دیگران از او خوششان بیاید و نگوید که این چه مسلمانی ست که تمیز نیست و بالاخره او خیلی تمیز بود حتی لباسهایشان راوقتی که از خط می آوردند و با اینکه خط پر از خاک بود ولی ایشان ته کفششان به زور خاک بود و به تمیزی خیلی اهمیت می دادند که از خصوصیات بارز اخلاقیشان بود و هیچ گاه لبخند از لبانشان ترک نمی شد و حتی در لحظه شهادت اگر عکسشان را ببینید لبخند بر لب داشتند.
همه هفته با غسل جمعه می رفتند به نماز جمعه و یک هفته نشد که ایشان بدون غسل به نماز جمعه بروند و وقتی ساعت 10 صبح جمعه که می شد به من می گفت: سریعتر غذا درست کن که برویم نماز جماعت جمعه که دیر نشه و به خطبه ها برسیم.
سبزعلی یک روز برای انجام کاری به ژاندارمری بابل رفته بود. هوا گرم بود و می خواست آب بخورد و دید ژاندارمری آب سردکن ندارد. با رئیس ژاندارمری صحبت کرد و روز بعد رفت برای ژاندارمری آب سردکن خرید. خب من هم که نمی دانستم، بعد از شهادتشون ریس ژاندارمری آمد و گفت: آره خیلی برایش دعا می کردیم و گفتم چطور؟ گفتند: شهید خداداد در عرض یک روز، رفت و برای ما آب سردکن تهیه کرد. الان هر روز که آب می خوریم به یادش هستیم و برایش صلوات می فرستیم.
قبل از انقلاب من باچشم خودم هم دیدم روزی که مجسمه شاه را پایین آوردند. من برای خرید از امیرکلا به بابل آمده بودم و تو همین بازار چهار سوق دیده بودم که چد نفر روی سر مجسمه شاه روسری گذاشته بودند و روسری قرمز و سفیدی بود و یکی از آن چند نفر بلوز آبی رنگی پوشیده بود که بعدها با سبزعلی خاطرات انقلاب را وقتی مرور می کردیم فهمیدم که بلوز آبی همان سبزعلی بود. با طناب مجسمه شاه را به پایین کشیدند و مجسمه را روی آسفالت می کشیدند. سبزعلی مسئول انتظامات تظاهرات بود که حتی بازوبند انتظامات سبزعلی را هنوز به یادگار دارم.
آخرین باری که برای مرخصی آمده بود کمتر حرف می زد و همش تو خودش بود. پسرش، حسین خیلی کوچک بود و چشمهایش زاغ بود و خیلی قشنگ بود. حسین را بغل می کرد و همین جور دور می زد. می گفتم: مرد دیوانه شدی؟ چرا این کارها را می کنی؟ می گفت: نه بگذار سیر سیر آنها را ببینم و تو خاطرم باشند و چند وقتی که جبهه هستم و این لحظه ها که یادم بیاید خاطرم جمع می شود. خداحافظی کرد و می خواست دوباره به جبهه برود. تا سپاه رفت ولی دلش طاقت نیاورد و دوباره به خانه آمد و برای بچه ها یک جعبه پر از پفک، بیسکوئیت و شکلات خریده بود. دوباره بچه ها را بغل می کرد و می بوسید. همان موقع دلم گرفت که نکند برود و دیگر برنگردد و همش این فکر را می کردم که چرا سبزعلی دوباره برای خداحافظی آمده بود. رفت و بعد از پنج یا شش روز خبر شهادتش را آوردند.
یکی از خاطراتی که خود شهید برای من تعریف می کردند این بود که می گفتند: کردستان بودیم برای خوابیدن به همه بچه ها پتو دادیم و خودم پتو نگرفتم و هوای منطقه هم خیلی سرد بود و برف هم می بارید. ما تقریباً چند کیلو متر راه رفتیم تا اینکه یه نیمه شب شود و تک را شروع کنیم . یک استراحت کوتاهی هم به بچه ها دادیم. آن شب آنقدر سرد بود که بچه ها با اینکه پتو داشتند از سرما داشتند یخ می زدند.خودم هم بدون پتو. یک نفر برای کشیک گذاشتم و خودم یک کمی خوابیدم. دیدم که یه مقدار روی تنم پتو است و بعد بیدار شدم دیدم که همه پتو دارند و گفتم: خدایا این پتو از کجا آمده است و متوجه شدم که بچه ها فهمیدند من پتو ندارم. پتوی خودشان را تکه تکه کردند و به من دادند.
در یکی از عملیات ها شمیایی شده بود و چند تا ترکش کوچک توی سر و پیشانیش خورده بود. به روی خودش نمی آورد وقتی که بعد از تقریباً یک هفته از عملیات آمده بود. متوجه شدم که بالشتش خونی می شود من هم فکر می کردم ترکش فقط به پیشانیش خورده، نمی دانستم که سرش هم ترکش خورده است ولی بروز نمی داد. می گفتم این خونها چیست؟ می گفت: هیچی یه مقدار نقل و نبات صدام ریخت یه مقدارش هم به ما خورد اینها چیزی نیست. شمیایی شده بود و دارو مصرف می کرد. به من می گفت: شربت سرفه است. در صورتیکه تمام حنجره اش آسیب دیده بود و نمی گفت.
عکس دخترش فاطمه رو با خودش به جبهه می برد و پشت عکس آنقدر می نوشت فاطمه فاطمه فاطمه فاطمه ... و یک ذره نقطه خالی نمی گذاشت و می گفتم که چرا این جوری می کنی؟ می گفت: اون وقت که دلم تنگ می شه می روم سر عکسش اون کارها را می کنم و خاطرم جمع می شود و دیگه راه نمی افتم که بیام. می گفتم: به همین قدر قانعی؟ می گفت: کسی که برای اسلام و انقلاب کار می کند باید از زن و بچه اش بگذرد. می گفت: من وقتی که از خط بر می گردم می روم سر کیفم و چیزی بگیرم تازه یادم میاد زن و بچه ای هم دارم، تو جبهه همه چیز فراموش می شود.
یک سال قبل از شهادت من خوابش را دیدم که سبزعلی شهید می شود و برادر بزرگشان می آید. و اورکتی هم پوشیده بود و چشمانش خون گریه می کرد و به من خبر شهادت سبزعلی را می دهند و بعد من روی پله می نشینم و بعد اِنالالله می خوانم و تو حال خودم میروم. دقیقاً یک سال بعد دقیقاً به همین صورت برادرشوهرم با همان حالات و با چشمانی خونبار آمده بود و زنگ زد. رفتم دم درب و تا حالش را دیدم گفتم: چی شده؟ هول خوردم، گفت: برادر نازنینم را از دستم گرفتند و بعد این را که گفت. من یک دفعه همان خواب یادم آمد و بعد آمدم اِنالالله را گفتم و دیگر طاقت نیاوردم و با صدای بلند چند بار یا زینب (س) را صدا زدم و واقعاً از ته دل گفتم یا زینب (س) یعنی طوری صدایم را بلند کردم که شاید همسایه ها همه شنیده باشند. تو زندگیم یک بار این احساس را کردم که خانم حضرت زینب (س)انگار یه دستی روی قلبم کشید و منو ساکت کرد و این لحظه را هیچ وقت فراموش نمی کنم.
من حضور معنوی سبزعلی را خیلی احساس می کنم و حتی گاهی بوی عطرش را حس می کنم. یک شب همسایه ها خونمون مهمونی بودند و بوی عطر سبزعلی می آمد من فکر می کردم که آنها احساس نمی کنند ولی آنها یهو گفتند: که چه قدر بوی عطر می آید و بعد خندیدم و گفتم که شما هم احساس می کنید؟ گفتند: آره. گفتم: آقای خداداد تو خونه حاضر هستند. آنها گفتند: واقعاً؟ گفتم: آره، ایشان در خانه هستند چون که آدم بی خود بوی عطر سبزعلی را احساس نمی کند. آنها هم مثل من زدند زیر گریه.
یک شب توی خواب بهشون گفتم که شما چرا خانه نمی آیید و سر نمی زنید. گفت: چرا، می آیم. گفتم: کجا می آیی؟ بعد یک دفعه تو خواب غیب شد و وقتی صبح از درب هال داشتم می رفتم بیرون حس کردم که نمی توانم بروم بیرون و بعد صدای خنده اش را شنیدم و گفت: دیدی من بهت گفتم که تو مرا نمی بینی. من همیشه تو خونه هستم و هر دو شب، سه شب، در میان، تو خونه ام.
حتی این دفعه که دخترم دانشگاه قبول شده بود و برای ثبت نامش رفته بودیم بابلسر. خب همه خانواده ها را می دیدم که برای بچه هاشون می آیند. در آنجا به من یه احساس دیگه ای دست داد که الان اون اگه پدر داشت می آمد و دخترش را ثبت نام می کرد و من اینقدر دردسر نمی کشیدم. خواهرم در شهرستان گنبد زندگی می کند. خواب دید که ما همه توی یک جلسه خانوادگی هستیم و بعد همه داریم به سبزعلی می گوییم که ما این کار را کردیم و اون کار را کردیم و بعد دخترم زینب به بابا می گوید: می دونی بابا فاطمه دانشگاه قبول شد؟ و می گوید: آره ثبت نامش را من خودم انجام دادم. پس آدم باید بفهمد که هر لحظه شهید حاضر و شاهد است.
اکثر اوقات اگر بچه ها مریض می شدند خودم یا اطرافیان خواب می دیدند که می گفت: بچه ها چرا لاغر شدند و بچه ها چرا فلان شده اند. سبزعلی تمام کارها رو لحظه به لحظه در عالم رویا می آید به ما می گوید و گوشزد می کند.
این شعر همیشه ورد زبانش بود و در خانه زمزمه می کرد و برسنگ قبرش هم این شعر را نوشتیم:
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کن
فرازهایی از وصیت نامه علی چریک:
برادران عزیزم! قدر این رهبر را بدانید همیشه ودر همه حال مطیع امر رهبر باشید و فرمانشان را با جان و دل پذیرا باشید، سرپیچی ازدستورات ایشان سرپیچی از دستورات امام زمان (عج) است و خداوند از این امر راضی نیست و امت اسلامی باید رهبر داشته باشد چونکه بدون رهبر و بدون هادی از هم خواهد پاشید. بنابراین ما باید خود را تابع محض ولایت فقیه قرار بدهیم و از ولی فقیه زمان خود حضرت امام خمینی اطاعت کامل بکنیم تا خدا از ما راضی باشد و خداوند ایشان را تا انقلاب مهدی (عج) برای هدایت امت اسلامی حفظ بفرماید...
برادران عزیز و حزب اللهی ام! در بسیج مستضعفین بیشتر شرکت کنید و هر چه بیشتر در جلسات بسیج بروید با این عزیزان بسیجی همگام شوید و با آنها همکاری کنید و آنها را تشویق کنید چون بسیج بازوی پرتوان ولایت فقیه است و از برادران بسیجی خودم می خواهم که با اخلاق اسلامی و برخوردهای صحیح خود جوانانی که خواهان عضویت در بسیج هستند، جذب نمایید...
از برادران و خواهرانم می خواهم که در نماز های جمعه و جماعت شرکت نمایند، خصوصاً نماز دشمن شکن جمعه که لرزه بر اندام دشمنان اسلام و ابرقدرتهای جهانخوار می اندازد. در مراسم دعای کمیل و غیره شرکت کنیدو معنویات خود را بالا ببرید چون دعا انسان را به خدا نزدیک می کند. برادران عزیزم! جبهه جنگ را فراموش نکنید و بیشتر به جبهه های حق علیه باطل بروید تا اسلام در این جنگ پیروز شود و کفر سرنگون گردد...
برادران باید سعی کنیم تا انقلابمان را به کشورهای تحت سلطه ابرقدرتها صادر کنیم و یکی از وظایف مهم ما صدور انقلاب اسلامی است به کشورهای اسلامی تحت سلطه آمریکا و شوروی ست...
خدمت پدر و مادرم سلام عرض می کنم و از آنها می خوام که ناراحتی نکنند و گریه و زاری راه نیندازند چون راه ما راه حسین (ع) است. شما باید خوشحال باشید که فرزند شما را خدا برای خودش انتخاب کرد...