سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس حکمت، همراهی حقّ است و فرمانبردن از حقدار . [امام علی علیه السلام]
 
پنج شنبه 95 اردیبهشت 30 , ساعت 4:5 عصر
بخش دوم/ گفت‌وگوی دفاع پرس با خانواده سردار شهید "اسماعیل حیدری" 21 بهمن 1393 ساعت 08:54

قُل حاج اسماعیل: برادرم مظلومانه تشییع شد/ خانه‌ به‌دوشی خانواده شهید مدافع حرم


ابراهیم و اسماعیل دوقلو بودند. همیشه، همراه و همدم هم بودند. جنگ بین این دو جدایی انداخت. اسماعیل به یک منطقه عملیاتی رفت و ابراهیم به منطقه‌ای دیگر. ابراهیم می‌گوید: روزی که پیکرش را آوردند، عکس‌هایی از او با لباس سرداری هم بود. وقتی عکس‌ها را دیدم فهمیدم که حاجی سردار بوده و او هیچ وقت به من نگفته بود.
قُل حاج اسماعیل: برادرم مظلومانه تشییع شد/ خانه‌ به‌دوشی خانواده شهید مدافع حرم

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، در بخش نخست این گفت‌و‌گو مادر شهید حاج اسماعیل حیدری از فرزند شهیدش برای ما خاطراتی بیان کرد. او می‌گفت آخرین باری که اسماعیلم زنگ زد، گفت "اگر این شنبه نیایم، شنبه هفته بعد خواهم آمد." این شنبه نیامد، اما شنبه‌ی هفته بعد پیکر بی‌جانش آمد.

مادر برای اسماعیلش گریه می‌کند و با گوشه‌ی چادرش اشک‌هایش را پاک می‌کند. خواهر حاج اسماعیل می‌گوید: من دو سال از اسماعیل و ابراهیم بزرگترم. اسماعیل و ابراهیم در کودکی بچه‌های شلوغی بودند. آن‌ها به قدری به هم شبیه بودند که اهل فامیل نمی‌توانستند از روی چهره، تشخیص بدهند که کدام ابراهیم است و کدام اسماعیل و مجبور بودند آن‌ها را صدا بزنند.

اصرار حاج اسماعیل برای حضور در مراسم دعای کمیل

این دو از همان کودکی با هم بودند. جنگ که شروع شد، ابتدا اسماعیل و سپس ابراهیم به جبهه رفت. اسماعیل بارها در عملیات‌های مختلف مجروح شد. یک بار که از ناحیه پا تیر خورده بود و او را به آمل آورده بودند من تازه زایمان کرده بودم. وقتی به خانه آمدم، گفتند اسماعیل در بیمارستان 17 شهریور بستری است.

شب جمعه‌ای بود، اسماعیل حالش خوب نبود، درد می‌کشید اما اصرار داشت که به مراسم دعای کمیل برود. هرقدر اصرار کردیم که از تصمیمش منصرف بشود، فایده نداشت. عصایش را برداشت و با حال نزارش به مراسم دعا رفت.

کمک به کشور دوست

پس از جنگ، چند سالی در سپاه رشت و ساری بود. سپس به تهران منتقل شد و همین اواخر با سپاه قدس به سوریه رفت.

قبل از اینکه به سوریه برود، به آمل آمد و با خانواده خداحافظی کرد. گله کردم که داداش جان چرا می‌روی برای دیگران بجنگی. گفت: خواهرم، در جنگ هشت ساله عراق علیه ما، سوریه و حافظ اسد به ما کمک زیادی کردند. اکنون نیز من به عنوان مربی آموزشی به آن‌جا می‌روم و خودم با شما و پدر و مادر در تماس خواهم بود.

خبر شهادت

مردم کوچه و بازار می‌گفتند حاج اسماعیل در سوریه شهید شده است. هیچ کدام از اعضای خانواده خبر موثقی نداشتیم. شماره‌ی تماسی هم از او نداشتیم. یک روز در خانه‌ی خودم بودم که پدر زنگ زد بیا خانه کارت دارم.

به در خانه‌ی پدر که رسیدم و پارچه مشکی را دیدم، متوجه شدم خبر واقعیت داشته و اسماعیل به آرزویش رسیده است. همیشه می‌گفت: من نباید به مرگ عادی بمیرم. و انصافا او که روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود نباید به مرگ عادی از دنیا می‌رفت و شهادت حقش بود.

این بار خواهر و مادر هر دو با هم اشک می‌ریزند. پدر با آن‌ چهر‌ه‌ی مهربان، دلش برای اسماعیل تنگ می‌شود اما سخت‌ترین کار برای پدر این است که اشک بریزد و او باید خودش را قرص و محکم نشان بدهد.


پدر حاج اسماعیل عکس‌های خانه‌اش را به من نشان می‌دهد. می‌گوید: این آخرین شب یلدایی بود که حاج اسماعیل در جمع ما بود.

ابراهیم، قُلِ حاج اسماعیل

حین صحبت‌های خواهر شهید، ابراهیم نیز به جمع ما پیوست. شبیه اسماعیل بود. از ابراهیم می‌پرسم: برای‌تان سخت نیست که قُل‌تان رفته است و شما مانده‌اید؟ می‌گوید: چه کنم؟! من و اسماعیل از کودکی علاوه بر برادر بودن، دوست و رفیق صمیمی بودیم. از رازهای همدیگر خبر داشتیم. برای هرکدام‌مان مشکلی پیش می‌آمد، جهت رفع آن مشکل تلاش می‌کردیم.

در مدرسه اگر من کتک می‌خوردم، اسماعیل گریه می‌کرد و اگر او کتک می‌خورد، من گریه می‌کردم.


ابراهیم، برادرِ حاج اسماعیل

اسماعیلی و ابراهیمی

سال اولی که به مدرسه رفتیم، معلم اسم و فامیل ما را پرسید. ما اسم خودمان را بلد بودیم اما نمی‌دانستیم فامیل‌مان چیست. گفتم من ابراهیم اسماعیلی هستم و برادرم اسماعیل ابراهیمی است! معلم هم اسم ما را نوشت.

روزی مادرمان به مدرسه آمد. به دفتر مدرسه رفت و گفت اسماعیل و ابراهیم حیدری دانش‌آموزان کلاس اول این مدرسه هستند، آمده‌ام سراغ درسشان را بگیرم. مدیر مدرسه گفت: ما دانش آموزانی به این اسم نداریم. مادرم گفت: مگر می‌شود؟. مدیر مادرم را به کلاس ما آورد و گفت کدوم‌ها فرزندتان هستند؟ مادرم ما را نشان داد. معلم گفت: این‌ها که فامیل‌شان اسماعیلی و ابراهیمی است! مادرم گفت: چه جور این دو برادر باشند و فامیل‌شان یکی نباشد؟ معلم ما در تمام این مدت متوجه اشتباه‌ش نشده بود.

نمره‌ی تو برای من

سال چهارم ابتدایی من در درس املا شدم و اسماعیل در درس ریاضی تجدید شد. من ریاضیم خوب بود و اسماعیل املایش. مانده بودیم چه کنیم. آخر سر من رفتم ریاضی امتحان دادم و اسماعیل املا.

اجرای سرود در جماران

همان سال‌ها من و اسماعیل عضو گروه سرود مدرسه بودیم. گروه سرود خیلی خوبی داشتیم. چند بار به ساری رفتیم و سرودمان را اجرا کردیم.

قرار شد ما را به جماران ببرند و برای امام سرود بخوانیم. سر از پا نمی‌شناختیم. شوق زیادی داشتیم. ما را از کوچه‌های جماران گذراندند و به حسینیه رسیدیم. حسینیه خیلی شلوغ بود. من و اسماعیل بچه بودیم و قد و هیکلی نداشتیم. نزدیک بود زیر دست و پای دیگران له شویم. امام که آمد انگاری نوری وارد حسینیه شده بود.

صدای خوش حاج اسماعیل

جنگ، بین من و حاج اسماعیل جدایی انداخت. هر کدام‌مان به منطقه‌ا‌ی رفتیم و کمتر همدیگر را می‌دیدیم. مهم این بود که به وظیفه‌ و تکلیف‌مان عمل کنیم. پس از جنگ چند سالی در سپاه‌ استان بود و سپس به تهران و از آنجا به سوریه رفت.


حاج اسماعیل،پدر، مادر، خواهر و برادرهایش

اسماعیل صدای خیلی خوبی داشت و مداح بود. دهه‌ی اول محرم هرجا بود خودش را به آمل می‌رساند. این سال‌ها نیز که او در سوریه بود و نگرانش بودیم، دهه‌ی اول محرم به آمل می‌آمد. شب‌ها در چند هیئت روضه می‌خواند و آخرشب به تکیه‌ی محله‌ی خودمان می‌آمد. او بابت ذکر مصائب اهل بیت(ع) هیچ وقتی پولی نگرفت و اجرش را با شهادت از حضرت زینب(س) دریافت کرد.

شهادت با هادی باغبانی

هادی باغبانی برای تهیه مستند به سوریه رفته بود. در دمشق او را به حاج اسماعیل معرفی کردند. در آن چند روزی که هادی آنجا بود، این دو همیشه با هم بودند. هادی با کمک و راهنمایی حاج اسماعیل مستند می‌ساخت. روزی هر دویشان در کمینی گرفتار شدند. هادی در دم شهید شد و به پشت حاجی نیز تیری اصابت کرد و مجروح شد. با پیشروی نیروهای داعشی، آن‌هابر تن بی‌رمق حاجی رسیدند و تیر خلاص زدند.

مظلومانه تشییع شد

روزی که پیکرش را به امامزاده عبدالله آمل آوردند، مسئولان گفتند: از مسجد امام رضا(ع) و بی هیچ سر و صدایی او را تشییع می‌کنیم و کسی نباید بفهمد که او در سوریه به شهادت رسیده است.

عکس‌هایی نیز از او با لباس سرداری از تهران آورده بودند. وقتی عکس‌ها را دیدم فهمیدم که حاجی سردار بوده است و او هیچ وقت به من که برادرش بودم نگفت. آن عکس‌هایی را هم که خودشان آورده بودند، اجازه ندادند در دست بگیریم. پیکر حاج اسماعیل با مظلومیت تشییع شد.

پسال قبل که به تهران رفته بودیم. در برنامه‌ای سردار جعفری را دیدم. از او گله کردم که سردار برادر ما شهید مدافع حرم است اما او مظلوم مظلوم است. به ما می‌گویند نگویید که در سوریه شهید شده است.


پدر مهربان و صبور حاج اسماعیل

خانواده‌اش خانه به دوش است

پی ماجرای صبح در حاشیه همایش یاد یاران را می‌گیرم. می‌پرسم مادرجان از چه شاکی بودی؟ می‌گوید: همسر و فرزندهای پسرم اکنون در تهران اجاره نشین هستند. منتظرند کار ساخت خانه‌شان در آمل تمام شود و به اینجا بیایند. همه‌ی کارهایش شده است اما شهرداری دستور پایان کار را نمی‌دهد. سال قبل رفتیم شهرداری، گفتند باید چهار میلیون و پانصد هزار تومان  باید پرداخت کنید. نداشتیم. ما را به چند جا حواله دادند. آخر سر قول دادند که درست می‌شود.

امسال دوباره رفتیم که پیگیری کنیم، می‌گویند: باید چهار میلیون و نهصد هزار تومان پرداخت کنید!

برادر حاج اسماعیل می‌گوید: اسباب و وسایل زن حاجی خانه‌ی مادربزرگمان است. شهرداری جواب ما را نمی‌دهد. مانده‌ام چه بگویم؟ به یک کشتی‌گیر که قهرمان می‌شود، خانه و هدیه می‌دهند و باشگاه به نامش می‌کنند. اما برای برادر من یک قهرمان است و در راه دفاع از دین جانش را فدا کرده است، هزینه پایان کار را نمی‌بخشند.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ