چهارشنبه 94 اسفند 5 , ساعت 2:35 عصر
بِّـــــــسمِ اللَهِ الرَّحــــمَنِ الرَّحـــــِیم
آقا رحمت در 16 یا 17 خرداد 85تصادف میکنه
و از 18 خرداد 85دیگر چشمانش را باز نکرد جان به جان آفرین داد.
او31سال بیشتر نداشت و از او سه دختر 3 به یادگار باقی ماند.
بعد از فوت اقا رحمت 2 سال یا بیشتر یا کم تر خانوم اون مرحوم سراغ زندگی خودش میرود و ازدواجی مجدد می کند.
به علت مشکلاتی که پیش اومد سرپرستی 2 دختر بزرگ خود را به پدر شوهر ومادر شوهر سابق خود(پدر ومادر آقا رحمت)واگذار کرد.
مادر بزرگ و پدر بزرگ این 2 دختر رو بزرگ کردن با سختی و مشکلات فراوانی که مادربزرگ و پدر بزرگ داشتند البته با اینکه پیر مرد وپیرزن مریض بودن به نوه ها رسیدگی میکردن.
تا اینکه برای دختر بزرگ آقا رحمت خواستگار اومد و شب عقد نزدیک شد .
و طبق معمول همه برای مراسم اماده بودن سر سغره عقد وقتی عروس خانوم بلع گفت مادر بزرگ ی لحظه چشمان خود را به حیاط خانه دوخت و برای یک لحظه پسر مرحوم خود را دید که میخندد و اشک شوق میریزد.
و صدا زد: رحمت پسرم
تا بره پسر خودشو ببینه اقا رحمت سریع رفت و مادر الکی حیاط خانه را میگشت تا پسر خودشو پیدا کنه ودید نیست اومد سر ایوون وشروع کرد به گریه کردن اونم یواش تا کسی نفهمه.
و تا روز عروسی .
عروسی در شهریور 94بر گزار شد وقتی داماد وخانواده داماد اومدن تا عروس خانوم رو ببرن البته با کسب اجازه از مادر بزرگ و پدر بزرگ و عموها وعمه های عروس.(عروس خانوم بودو بی پدری وبی مادری که هیچ کدوم نه سر عقد و نه عروسیش بودن پدر که جان خود را از دست داد و مادر که ...)
قباله ازدواج رو دادن وبازو بند خداحافظی رو به بازوی عروس خانوم بستن...
مادربزرگ پروانه ایی را دید که در کنار برادرش نشسته و بعد جلو اومد دید پسرش آقا رحمت اونجا نشسته..تا اومد بگه رحمت پسرم ببین دخترت عروس شد..پروانه پرواز کرد و رفت مادر بزرگ وسط مجلس بی حال وگریان به زمین می اوفته و پسر خودشو صدا میزنه با صدایی گرفته
و شب عروسی پسر خودشو توی تالار مشاهده کرد که در کنار درب ورودی ایستاده بود...
داستانی واقعی...
برای شادی روح آقا رحمت دایی بنده صلوات...
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
.عکس: انتظار
نوشته شده توسط | نظرات دیگران [ نظر]