سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردمان را روزگارى رسد بس دشوار ، توانگر در آنروز آنچه را در دست دارد سخت نگاهدارد و او را چنین نفرموده‏اند . خداى سبحان فرماید « بخشش میان خود را فراموش مکنید . » بدان در آن روزگار بلند مقدار شوند و نیکوان خوار ، و خرید و فروخت کنند با درماندگان به ناچار و رسول خدا فرموده است با درماندگان معاملت مکنید از روى اضطرار . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 95 مرداد 20 , ساعت 9:5 عصر

خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مریم اختری؛ گاهی نیاز است در برابر عظمت شهدا فقط سکوت اختیار کرد... در برابر مردانگی، مقابل غیرت آنها... حالا نظام اسلامی، از سال 57 که نه حتی بسیار دورتر از آن، شاید از سال 42 شمسی نه تنها برای استقرار و نمایش شمایی از حکومت شیعی، که برای نهضت جهانی اسلام، «جوان» تقدیم می‌کند...  آن‌هم با اشتیاق خود آنها... حال که زبان از گفتن درمورد آنها عاجز است، باید سکوت کرد!

بازخوانی خاطرات و لحظات زندگی شخصی مدافعان حریم عقیله بنی هاشم حس احترام و ارادت به ساحت مکرم شهدا را دوچندان کرده، انگار که قرار است کلام چمران شهید را اثبات کنند که «هنگامی که شیپور جنگ نواخته می‌شود، شناختن مرد از نامرد آسان می‌شود...» 

«شهید عبدالصالح زارع بهنمیری» یکی از این شهدای عزیز مدافع حرم است که چندی است لحظاتی از زندگی او را از زبان همسرش «زهرا (سمیرا) کمالی» به نظاره نشسته‌ایم.

بخش نخست و دوم این گفتگو طی روزهای قبل منتشرشده است و اکنون بخش پایانی ارائه خواهد شد. 

*مرخصی برای خدمت محرم در فکه

همسرم از قبل از ازدواج، محرم‌ها را به فکه می‌رفت. این روند بعد از ازدواج هم ادامه داشت و تا شهادتش ترک نشد. از چند روز قبل از تاسوعا و عاشورا با دوستانش به فکه می‌رفتند تا مقدمات پذیرایی از مهمانان شهدا را آماده کنند.

فکه یکی از مناطق عملیاتی دوران 8 سال دفع مقدس است که با 2 عملیات‌ والفجر مقدماتی و والفجر 1 شناخته‌ شده‌تر است. نوع شهادت شهدای آنجا، مظلومیت دوچندانشان و اینکه هنوز جز مناطق بکرتر بوده و حتی همچنان تفحص شهدا در آنجا انجام می‌شود جایگاه خاصی به فکه بخشیده است. خاک فکه رملی است و حتی راه رفتن عادی روی خاک‌های آن مشکل است. حال در آن بیابان باید تمام امکانات رفاهی برای افرادی که می‌خواهد برای عزاداری آنجا بیایند فراهم شود.

کار سخت و دشواری بود. علم‌کردن خیمه‌ها، آب‌رسانی، غذا، برنامه‌های فرهنگی، سخنران، مداح و... همه و همه هماهنگی زیادی نیاز داشت.

*لذت خدمت به شهدا

همیشه همینطور بود که از کارهای سختی که به نظرش انجامش لازم بود فرار نمی‌کرد و حتی خودش را به سختی می‌انداخت. لذت عجیبی از خدمت به شهدا می‌برد. بعد ازدواج ما، 2 سال تا شهادتش فاصله بود که متأسفانه نتوانستم با او به فکه بروم. آقاصالح با دیگر دوستانش به خدمت مشغول بودند و امکان اینکه حتی در مسیر هم باهم باشیم وجود نداشت. من باید با کاروان دیگری می‌رفتم و تنها از مراسم استفاده می کردم و برمی‌گشتم.

یادم هست هر دو سال بین کاروان‌های مختلف جست‌وجو کرد تا من با بهترین آنها بروم، اما قسمت نشد و صالح تنها می‌رفت. سال اول محمدحسین را باردار بودم و سال بعد محمدحسین خیلی کوچک بود و ضعیف. نمی‌توانستم تنهایی از پس رسیدگی به او بربیایم. وقتی برمی‌گشت با ذوق و شوق فیلم‌های مراسم را به من نشان می‌داد. حتی یکبار در روزهای برگزاری مراسم چند شهید تفحص‌شده را بین جمعیت آورده بودند. واقعاًً عاشورای فکه را خیلی دوست داشت.

*اولین سفر

بعد از عقد برای اولین سفر به مشهد رفتیم. دلش راضی به مرخصی زیاد نبود. می‌گفت مثل این است که یک معلم، دانش‌آموزانش را رها کند و به سفر برود! اگر من زیاد دلتنگ خانواده می‌شدم و قرار به سفر به تهران بود، چند روز را هم به قم می‌رفتیم و برمی‌گشتیم.سفرهایمان اغلب دیدار با خانواده‌ها بود؛ اصفهان، تهران، قم.

*خدمت به همه

وقتی به خانه پدرم می‌آمدیم، در عین سادگی و بی‌آلایشی بسیار شوخ‌طبع بود. لحظاتی که صالح می‌آمد، فضای ساکت خانه کاملاً شکسته می‌شد. همه دوستش داشتند. برای مادرم مثل پسر بود نه داماد. یک حس علاقه توأم با احترام... کمک‌کار همه بود، مثلاً به طور ویژه به پدربزرگ و مادربزرگش کمک می‌کرد و آنها حتی بیشتر از فرزندان خودشان او را دوست داشتند.

یادم هست وقتی از محل کار برمی‌گشت، در اوج خستگی به خانه آنها می‌رفت تا اگر کاری دارند انجام دهد. خانه آنها باغ کوچکی بود که در حیاط آن درختان پرتقال، سیب و... داشت.چیدن میوه‌ها از عهده آنها خارج بود و صالح تنها کسی بود که تمام کار باغ را انجام می‌داد.

حتی اگر آنها می‌خواستند به قم بیایند برایشان اتومبیل می‌گرفت و به راننده سفارش می‌کرد دقیقاً آنها را به دَرِ خانه پدرش برساند.

پدربزرگ و مادربزرگ با اینکه پسرشان (دایی آقا صالح) هم شهید شده است، هنوز هم شهادت صالح را باور نکرده‌اند...

*برگه مأموریت

صالح مقید بود اگر ساعات بیشتری را در محل کار می‌ماند، برای آن زمان برگه حق مأموریت امضاء نمی‌کرد! با اینکه آن لحظات کارهایی که در طول روز یا هفته به اتمام نرسیده بود را انجام می‌داد، ترجیح می‌داد آن ساعت داوطلبی باشد و هیچ پاداشی برای آن قبول نمی‌کرد.

*طعم میوه بهشتی

بابلسر بودیم... صالح قرار بود برای اربعین به کربلا برود. چهارشنبه 26 آبان بود که گفت «هماهنگی‌ها انجام شد و ان‌شاءالله 28 آبان عازم‌ام.» دوست داشتم من هم بروم، اما با وجود محمدحسین امکان‌پذیر نبود.

نمی‌توانستم به او هم بگویم که به کربلا نرود، گفتم «صالح! دلم نمی‌خواهد تنها بروی. دوست دارم باهم به کربلا برویم. اما اگر مانع از رفتن تو شوم، حس می‌کنم نمی‌توانم روز قیامت مسئولیت این کار را به عهده بگیرم و جوابگو باشم...»

گفت «راستی امروز صبح خواب دیدم از روی درختی، یک گلابی فوق‌العاده شیرین و خوشمزه چیدم و خوردم. هنوز طعم استثنایی آن زیر زبانم هست...» گفتم «چه جالب، حتماً برای سفر کربلایت است و میوه بهشتی خوردی!» ناخودآگاه نام «میوه بهشتی» به ذهنم رسیده بود.

*روز اعزام به کربلا...

ظهر پنج‌شنبه با ذوق و شوق به خانه آمد و گفت «بالاخره کارم درست شد!» تعجب کردم، گفتم «کارت که درست شده بود. زمان حرکت هم که گفتی فرداست. مگر چیزی مانده بود؟» من‌ومن ‌کنان گفت «کربلا که بله، اما شاید از آن طرف جای دیگری هم بروم!» گفتم «کجا؟» گفت «شاید سوریه!»

جا خوردم، انتظارش را نداشتم. محمدحسین را که بغلم بود روی زمین گذاشتم و گفتم «سوریه؟ چرا سوریه؟»

با اینکه گویا مدتها بود رایزنی‌هایی برای اعزام به سوریه انجام داده بود، اما اصلاً با من صحبتی از سفر به سوریه نداشت. انگار قرار بود از بین افراد داوطلب اعزام به سوریه، 5 نفر را انتخاب کنند که نام صالح بین آنها نبود. لحظات آخر، یکی از افراد انصراف داد که بعد از جلسات مشورتی، صالح جایگزین شد. دقیقاً روزی که قرار بود به کربلا برود، به سوریه اعزام شد، 28 آبان 94...

*آرامش جهان اسلام یا آرامش من!

آنقدر همه چیز به سرعت انجام شد که انگار قدرت تصمیم‌گیری را از من گرفته بود.حتی نه تصمیم، قدرت فکر کردن را... خیلی با من حرف زد. تلاش داشت مرا آرام کند. برایم از وضعیت آنجا گفت و اینکه چرا باید برود. دلایلش آنقدر منطقی و قانع‌کننده بود که جای حرف و شبهه برایم باقی نمی‌گذاشت. تصمیم سختی بود. تردید بین رفتن به یک مأموریت سخت و پرخطر یا ماندن. انتخاب بین آرامش و امنیت کشور اسلامی، یا آرامش من...

*راضی شدم برود اما برگردد!

احساس می‌کردم هر تصمیمی بگیرم، تصمیم دشواری است و در هر دو حالت برایم سختی رقم می‌خورد. راضی شدم که برود، خصوصاً اینکه گفت «ما جزء نیروهای آموزشی هستیم و حضورمان از این جهت در آنجا ضروری است.» با خودم می‌گفتم احتمالاً نیروهای آموزشی در معرکه حاضر نمی‌شوند و این یعنی اینکه خطر آن نزدیک به صفر است. اینها فقط برای امیدواری به خودم بود.

نهایت شعاعی که به افکارم اجازه حرکت می‌دادم همین مقدار بود نه بیشتر. حتی لحظه‌ای و کمتر از لحظه‌ای نام شهادت را به زبان نمی‌آوردم. حتی به آن فکر نمی‌کردم. گفتم «هم دلم می‌خواهد بروی که آموزش بدهی و هم دلم نمی‌خواهد بروی...» انگار که یک طرف ماجرا ایمانم بود!

می‌گفت «اگر من نروم، بقیه هم نروند، این بار را چه کسی از زمین بردارد؟ ما چطور می‌توانیم آسایش و راحتی داشته باشیم، در حالی که مردم آنها در بطن جنگ به سختی زندگی می‌کنند؟ مگر نه اینکه اگر صدای غربت مسلمانی شنیده شد باید مسلمین به فریادش برسند؟...»

*گفت چند ماهه برمی‌گردد

از طرفی به قابلیت‌هایش ایمان داشتم. مطمئن بودم که رفتنش نیاز است و قطعاً مؤثر واقع می‌شود. با اینکه هیچ‌گاه چنین افکاری نداشتم، آن روز ناخودآگاه این حرف‌ها به ذهنم خطور می‌کرد که اگر آن دنیا از من بپرسند چرا نگذاشتی برود، چه جوابی بدهم؟ بگویم دلم می‌خواست کنارم بماند؟ باز خودم را آرام می‌کردم که این حرف‌ها درست، اما خب، من هم حقی دارم که دلم می‌خواهد تا ابد با هم باشیم... من هم نیاز دارم به ماندنش... کش و قوس‌های ذهنم تا صبح ادامه داشت.

انگار صبح آرام شده بودم. یک آرامش عجیب و شاید دوست‌داشتنی. قرآن را بالای سرش گرفتم و بدرقه‌اش کردم. گفت «چندماهه برمی‌گردد.»

*تمام دارایی من

به صالح گفتم «از علاقه‌ات خبر دارم و واقعاً دوست دارم در هر جای دنیا هر کاری از دستت ساخته است انجام دهی. بگذار آن دنیا بگویم خدایا هر چقدر در توان داشتیم برای تو انجام دادیم.»

بعد از شهادتش، فقط به حضرت زینب(س) گفتم «من بهترین‌ها را برای شما داده‌ام، از من پذیرا باشید»

*می‌خواهم حرف بزنم

دو ماهی که صالح نبود، استرس بسیار زیادی داشتم و دائماً در نگرانی به سر می‌بردم. واقعاً لحظه‌ای تلفن همراه را از خود دور نمی‌کردم که مبادا تماس بگیرد و متوجه نشوم. ماه اول، اغلب جمعه‌ها تماس می‌گرفت. هفته‌های آخر خصوصاً دو هفته انتهایی، هر روز یا دو روز یکبار تماس می‌گرفت. تلفن‌ها خود به خود قطع می‌شد.

هر بار تماس می‌گرفت، می‌گفتم «دلم می‌خواهد این تلفن حالا حالاها قطع نشود. می‌خواهم حرف بزنم. می‌خواهم صدایت را بشنوم، قطع نکن!» می‌گفت «من قطع نمی‌کنم، خودکار قطع می‌شود!». با اینکه بارها این را گفته بود اما دلم باز هم تکرار می‌کردم که «قطع نکن، هنوز خیلی حرف دارم»

*دلم تنگ شده

اغلب حرف‌هایمان احوالپرسی معمولی و... بود. قبلاً گفته بود «تلفن‌ها کنترل می‌شود» اما من نمی‌توانستم، دائماً می‌گفتم که «دلم تنگ شده...کی می‌آیی؟» صالح لحظاتی سکوت می‌کردT من با جنس این سکوت آشنا بودم. وقتی چاره‌ و راه‌کاری نداشت، سکوت می کرد. می‌گفت «می‌دانی که تلفن‌ها کنترل می‌شود؟» می‌گفتم «بله، اما دلم واقعاً برایت تنگ شده».

*کار ناتمام

قرار بود 45 روزه برگردند، تا نهایت 50 روز، دقیقاً چهل و پنجمین روز همه دوستانش برگشتند و صالح نیامد!

تماس گرفتم و گفتم «صالح چرا نیامدی؟ همه دوستانت برگشتند!» گفت «وظایفم زیاد است. بچه‌های زیادی اینجا هستند که اگر بیایم، کارم ناتمام می‌ماند. باید کار را تحویل بدهم و بیایم.» دائماً هم می‌گفت «باید صبر داشته باشی. از حضرت زینب صبر بخواه.» صالح معتقد بود «شرکت در مراسمات روضه اباعبدالله به تنهایی هنر نیست، باید از حضرت زینب)s( الگو بگیریم، باید در راه دین صبور باشیم.» البته اینطور نبود که صالح دائماً در هیأت و مسجد باشد، اغلب مشکل زمان داشت اما اگر فرصت داشت حتماً می‌رفت.

*حیف بود صالح بمیرد

بعد از عقد هم هروقت به زیارت یا حتی مراسمات مذهبی می‌رفتیم، می‌گفت «می‌دانی که باید برای من چه دعایی کنی؟ دعا کن شهید شوم.» همیشه در دلم می‌خندیدم و دعا می‌کردم چراکه به خودم می‌گفتم کسی باید دعا کند که خیلی خوب، پاک و معنوی باشد تا دعایش بگیرد. البته به صالح می‌گفتم «دعا می‌کنم، اما خواهش می‌کنم دائماً تکرار نکن!»

من واقعاً دلم می‌خواست صالح شهید شود. شاید اگر به حالت طبیعی از دنیا می‌رفت خیلی برایم سخت بود و اصلاً حیف بود که صالح فقط بمیرد. البته باید اعتراف کنم که موضوع شهادت هم در خانواده‌ها و هم خانواده آقا صالح یک امر کاملاً جا افتاده و مطرحی بود. عموی من، عموی آقاصالح، و دو پسرعموی مادر پدرم هم به شهادت رسیده‌اند.

واقعاً اگر با شهادت از دنیا نمی‌رفت، نمی‌توانستم نبودن او را تحمل کنم. شهادت آرزوی او بود و خوشحالم که به آرزویش رسید.

*آرام‌ام

الآن هم بی‌نهایت دلم تنگ شده، آرزو می‌کنم یک لحظه آسمان باز شود یا من بالا بروم و یا او پایین بیاید، ببینمش و برود. اگر برگردد، محکم نگه‌اش می‌دارم و نمی‌گذارم دیگر برود.

اما حالا آرامش عجیبی دارم. دیگر از دلشوره و نگرانی خبری نیست. قبل شهادتش آرام و قرار نداشتم. این آرامش را حتی در یک روز از آن 3 ماه نداشتم.

*اگر برگردد

اگر برگردد، نمی‌دانم چه کنم... وقتی هم شهید شد تا لحظه‌ای که پیکرش را ندیدم، باورم نمی‌شد، دعا می‌کردم واقعیت نداشته باشد. واقعاً تصور شهادتش را نداشتم. حس می‌کردم به یک مأموریت عادی رفته و برمی‌گردد.

*رضایت صالح

از خدا می‌خواهم کمک کند تا زنده‌ام طوری زندگی کنم که صالح از من راضی باشد. مانند زمانی که بود و باهم زندگی می‌کردیم... صالح برای من افتخار بود، دلم می‌خواهد من هم برایش مایه افتخار باشم. در این راه تمام تلاشم را خواهم کرد.

*نویسنده می‌گوید

18 بهمن ماه سال 94 شهادت «آقا صالح» اعلام شد؛ در گرماگرم نبرد آزادسازی شهرهای شیعه‌نشین سوریه.

شهرهای «نبل» و «الزهرا» در استان حلب که محل زندگی شصت هزار تن از شیعیان اثنی عشری سوریه است، بیش از سه سال پیش توسط گروه های تکفیری محاصره شده بود که طی ماه‌های اخیر با مجاهدت رزمندگان سپاه اسلام، محاصره آن شکسته شد.

گویا «نبل» و «الزهرا» بهانه‌ای بودند تا نام «آقا صالح» را در بین شهدای مدافع حرم عقیله بنی‌هاشم حضرت زینب کبری سلام الله علیها ثبت کنند. همان شهرهایی که از همین حالا بین آنها با «محمدحسینِ آقا صالح» علقه قلبی برقرار است... 

پیکر «عبدالصالح زارع بهنمیری» پس از انتقال به میهن اسلامی ابتدا در استان مازندران و سپس در قم تشییع و پس از اقامه نماز به امامت آیت‌الله نوری‌همدانی مرجع تقلید شیعیان، در گلزار شهدای علی بن جعفر (علیه السلام) به خاک سپرده شد.

او سومین شهید مدافع حرم شهرستان بابلسر و چهاردهمین شهید مدافع حرم استان مازندران است که در سن 35 سالگی به آرزوی خود دست یافت.







لیست کل یادداشت های این وبلاگ